تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

نماندن 4

مانده بودم توی گل که هتل را چه کنم؟ قرار بود سه شب در آن کشور ثالث بمانم. سفارت هم بروم. کشوری عجیب بود. اغلب ایرانی‌ها یا دبی می‌روند، یا ترکیه، یا ارمنستان. نهایتاً قبرس. این یکی نوبر بود. گشته بودم جرجیس را پیدا کرده بودم. می‌دانستم. مثل بقیه‌ی کارهایم عجیب و غریب بود. ایربی ان بی را چک کردم. چیزی نبود. هتلی پیدا کردم آن ور شهر. دور. خراب‌شده نه تراموایی داشت، نه اتوبوس واحدی. تاکسی‌هاش را باید پول می‌سلفیدی تا جابجایت می‌کردند. زیاد.
بوک کردم و آمدن پرداخت کنم. قبول نکرد. کارت اعتباری نیلوفر بود. صادره از دبی. اما پرداخت نمی‌شد. هرکار کردم نشد. گفتم لابد قسمت نیست. رزرو نهایتاً انجام شد. پولی اما پرداخت نه.

فرودگاه امام خمینی بودم. منتظر پرواز تهران به ابوظبی. و از ابوظبی به آن کشور ثالث. دو سه ساعت تاخیر داشت. بعد فهمیدم. رسیدیم ابوظبی. گفتند طیاره برای مقصد شما پریده است. دیر رسیدید. گفتیم به ما چه؟ تقصیر ما که نبود. هفت هشت نفر بودیم.
.
.
.
(داستان نماندن ادامه دارد)...

  • کع.حف

 

می‌نویسم: «بیایم دنبالت برویم لب دریاچه یک قهوه بخوریم؟ ساز بزنم بشنوی؟ حرف بزنی بشنوم؟»

 

 

می‌نویسد: «کار دارم. مشقهام مانده.»

 

 

- «خب زود انجام بده.»

 

 

- «زیاده، باشه برای بعد.»

 

 

 

 

گفتم: «زنگت بزنم؟ حرف بزنیم؟ کارت دارم.» کارهایی بود مربوط به امور روزمره‌ش که قبلاً از من خواسته بود پی بگیرمشان. درددل هم بود. حرف بود. زیاد بود. سکوت هم بود. حضورش را می‌خواستم و سکوتش را. چشمهاش را.

 

 

گفت: «حالت خوبه؟»
- «نه زیاد».
- «کارهات را بکن، آخر هفته حتمنی حرف می‌زنیم».

 

 

- «مثل فاطی می‌نویسی و رسوخ می‌کنی در تک تک سلول‌هام».

 

 

 

 

گفته بود: «فردا صبح بیدارت کنم؟»

 

 

آره. تا صبح خوابم نمی‌برد که. هیجان شنیدن صدات می‌گذارد مگر. نگفته بودم. در دلم گذشته بود.

 

 

 

 

گفته بود: «حرف‌هات را بنویس جایی».

 

 

- «می‌نویسم».

 

 

 

می‌خواستم بنویسم گریه امان نداد. 

 

 

  • کع.حف

مدتها بود پست‌های وبلاگ را اینجا نمی‌نوشتم. نه که نخواهم، نه... فرصتش نمی‌شد. شاید هم گشادی بود که اجازه به‌روز کردن نمی‌داد. حال، چندین پست به‌روز نکرده دارم که به ترتیب زمانی می‌گذارمشان.
اما درباره‌ی این پست؛ که چرا از بقیه جلو زد و ترتیب زمانی را رعایت نکرد.

پریروزها حالم خیلی بد بود. بد نبود، بد شد... ماشینی کرایه کردم و زدم به جاده. می‌رفتم و برمی‌گشتم. رفتم دم در خانه‌شان. زنگش زدم که بیا پایین! آمد، نشست. آماده رفتن بود. بودیم. رفتیم. فلاسک کوچک قهوه‌اش لای پایش بود. قهوه می‌خوری؟ دستم را دراز کردم و برش داشتم. گرم بود. اما داغ، نه. یک قلپ خوردم. سرحال آمدم. سیگاری گیراندم و شیشه را دادم پایین. هنوز درست آتش نگرفته بود که حرف زدنم گرفت. با ربط و بی‌ربط می‌گفتم. گرفته بود. رفته بود در خودش، عینهو مرغ کرچ که سرش را تا خرتناق می‌کند لای پرهایش. لبه‌ی کلاهش را با دو انگشت گرفتم و دادم بالا: -ببینمت؟! گریه می‌کنی؟

اشکی بود. اما گریه نمی‌کرد. بغض داشت. دستش را گرفتم. آخه چرا؟ چی شده مگه؟ مگه نگفتی دیگه فراموشش کردی؟ مگه نگفتی حتی اگر خودت هم بخوای، خودش هم بخواد، دیگه نمیشه؟

-تو وقتایی که دلت می‌گیره چه کار می‌کنی؟

- من در سطوح مختلفی گریه می‌کنم. در سطح عشق، سطح خودم، سطح دیگران... وقتی تو نیستی و فقط شعر مانده است، وقتی که فکرهای غم‌انگیز، ناگهان...

گریه‌اش هویدا شد. آشکارا می‌ریخت. هنوز بی صدا اما. زدم کنار، سرش را گرفتم بین بازوانم، توی سینه‌م. توی بغلم شاید. آرام گفتم: عزییییزم....

نشستیم جایی. مستندی پلی کردم. فی فی از خوشحالی... توی آن حال فقط محصص بود که می‌توانست حس و حالم را درک کند و از زبان او بود که وصف حالم بیرون می‌ریخت. خدا را شکر زیرنویس انگلیسی داشت. تمام که شد کرک و پرش ریخته بود. زد زیر گریه: -خسته‌ام. خسته شده‌م. بغلش کردم. امتناع کرد. حذر کرد. حق داشت (؟). شاید. دستهاش را گرفتم توی دستم. یخ بود. ها کردم شاید گرم شود.

بعد شب شد به خانه‌مان رفتیم.

§       

 

صدایی داد زد اوه مای گاد! به خودم آمدم. بیدار شدم انگار. ایستاده بودم و یک ظرف مرغ یخ زده دستم. روبروی پله‌های هال. دیلهانی از پله‌ها پایین آمدنی، من را دیده بود و خشکش زده بود. گویا ساعتها در همان حال، مرغ به دست ایستاده بودم و رویم به دیوار بوده است. گفتم ساری! آم سو ساری. گفت مشکلی نیست. عب نداره.
مرغ را داخل یخچال گذاشتم. دستم بی‌حس شده بود، از سرمای مرغ یخ‌زده. رفتم دیدم مقداری بادام‌زمینی ریخته‌ام روی کاناپه نزدیک در ورودی. مقداری هم توی یکی از کاسه‌های کثیف نزدیک سینک ظرفشویی. ادکلنم را گذاشته‌م روی میز وسط خانه کنار لپ‌تاپ. جعبه سیگار را باز کرده‌ام و سیگارها درآورده‌ام. سعی کردم به یاد بیاورم شب به من چه گذشته است. هیچ یادم نیامد. فقط یادم بود در طول شب، و خواب، صدایی بلند فریاد می‌زد: مسّکر!
Massacre

رفتم بالا و در اتاق را بستم و خوابیدم.

§       

 

«من دوستت دارم، دوستت دارم، علی رغم همه چیز، به خاطر همه چیز، دوستت داشته‌ام، دوستت می‌دارم و دوستت خواهم داشت. سوای اینکه تو با من تندی کنی یا مرا دوست داشته باشی، سوای اینکه تو مال من باشی یا به مرد غریبه دیگری تعلق داشته باشی. در هر صورت من دوستت دارم. آمین عشق زندگی ست. اصل کار عشق است. از درون آن است که شعر جوانه می‌زند، عشق است که مرا به هر کاری وامی‌دارد. عشق تار و پود قلب است.» (ولادیمیر مایاکوفسکی- نامه‌ای برای لیلی معشوقه‌اش)

 

  • کع.حف


تازه دفاع کرده بودم و داشتم سایت به سایت، در به در، خانه به خانه پی یک سوراخ می‌گشتم خودم را بچپانم توش. دانشگاهی پیدا کرده بودم، تقریباً غرب آمریکا. یکی دوبار ایمیلی بهشان زدم که چه خبر؟ دانشجو نمی‌خواهید؟ گفتند یک استاد داشتیم در زمینه گرایش شما کار می‌کرده رفته کانادا. گفتم می‌دانم. می‌شناسمش. گفتند نه، دیگر نداریم. یک سال گذشت، وسط اجباری بودم. مثلا مهرماه 93. ایمیل زدند که های! یکی از بچه‌های دانشکده‌تان در تهران آمده اینجا خیلی هم خوب دارد کار می‌کند. اسمش فلان است. میشناسیش؟ گفتم آری. سال‌بالایی‌مان بوده است. فلان جائک هم همکاری ریزی داشته‌ایم. دوباره درآمدند که: «این هم می‌گوید تو را خوب می‌شناسد. خب چه بهتر از این؟ بیا اینجا دپارتمان مخصوص به خودتان را با استاد فلانی و دکتر بهمانی راه بیاندازید.» سرباز بودم. گفتم تافل دارم قبول، اما جی.آر.ای را چه کنم؟ دم دستی جستجویی کردم. همه مراکز جی.آر.ای پر بود. البته درد من چیز دیگری بود. گفتم مراکز جی.آر.ای پر است، باشد سال بعد. آن سال اجباری تمام نمی‌شد. اگر هم می‌شد خیلی کون به کون بود مجال نبود نفس بکشم. همینم کم بود، لای آن همه استرس و اعصاب خوردی خدمت، بنشینم کتاب لغت جی.آر.ای هم از بر کنم.
مهر 94 شده بود. شهریورش ترخیص شده بودم. خدایی بود. داستانش مفصل است. شاید هرگز نگویم. دوباره ایمیل زدند که «آهای! کجایی؟! منتظرت هستیم. پارسال گفتی که فلان، امسال دیگر بهمان!» این بار وقت داشتم، اما کار نداشتم. پول می‌خواستم. تافلم باطل شده بود. اعتبارش دو سال است دیگر. باید هم تافل می‌دادم و هم جی.آر.ای. با چه والذاریاتی جفتش را اسم نوشتم و دادم. هی مسئول تحصیلات تکمیلی دانشگاه ایمیل می‌زد و جویای احوال می‌شد. می‌گفت منتظریم.

سال‌بالایی رفته فرنگ آمده بود ایران. تعطیلات ژانویه بود. نازنین هم آمده بود. مدتها بود آمریکا درس می‌خواند. هر دو را دیدم. سال‌بالایی گفت به من هم همین حرفها را زده بودند. وقتی که آمدی، برایم چراغ بیاور. نازنین گفت این‌ها حرفشان حساب و کتاب ندارد. دو سه جای دیگر هم درخواست بده. دادم. هرکدام هفتاد الی صد دلار پول می‌خواست. وقتی از زمان پرداخت عددی خیلی گذشته است دوست دارم با حروف بنویسمش. عدد عددی، فقط برای زمان حال است. الان باید 100 تومن پرداخت کنم برای قبض موبایل. یک سال بعد می‌گویم یادش بخیر پول نداشتم صد هزار تومن باید برای موبایل می‌دادم. اعداد حروفی خاطره‌انگیزند (نه الزاماً خوب)، اعداد عددی فقط عددند. اسفند ماه شده بود. هم آن دانشگاه، هم دو تای دیگر، جواب نهِ بلندبالایی فرستادند. از آن دو تا که توقعم نمی‌رفت، از این اولی دلم شکسته بود. به قول مولوی: ما نبودیم و تقاضامان نبود، لطف تو ناگفته‌ی ما می‌شنود.
خودشان به من گفته بودند بیا. حالا که همه کارهایمان را کرده بودیم گفتند نه.

گفتم دیگر پرونده‌ی آمریکا را می‌بندم. شب بخیر و موفق باشی.[1]

گاهی می‌نشستیم با نادر به گپ و گفت. یک بار درآمد که «فرزاد نامی را دیده‌ام، استاد در ینگه دنیا. آدم حسابی است. ما را ورانگیز کرده که بیایید آنجا. پذیرشتان با من». نادر زن داشت. خاطرخواه بودند، یک مدت، بعد ازدواج کرده بودند. گفتم: «نادر حرف بیرون را نزن که حالم گرفته است.» سیگاری آتش زد و گفت «به خاطر من، این یک دفعه را هم اقدام کن، نشد ولش کن تا ابد.» گفت: «تافل که داری، مدارکت هم که آماده است، فقط پول پست بده بفرست. این همه کار کردی، این یک بار هم روش.» گفتم «هرگز!» فرزاد، پنجاه و چند ساله، پیراهن سفید آهار زده به تن، پوستی گندمگون، لبخندی کمرنگ اما محکم به لب. آستین‌هاش تا زده، شلوارش پارچه‌ای پیله‌ دار دم‌پاکتی، با کفش کالج و جوراب سفید، روبرویم روی صندلی یله داده بود. بیش از حد آراسته بود. چهل سال بود آمریکا بود. خودش می‌گفت.

مدارک را جمع و جور کردیم و فرستادیم. اردیبهشت 95 بود، شاید هم خرداد. اوایل شهریور بود. مشهد بودم. نشسته توی اتاقی، چهارراه دانش، روبروی دبیرستان محمودیه. یک کله‌پزی داشت سر نبش. شاید هنوز هم باشد. یک بار رفتم مغز سفارش دادم، نامرد مغز گاو گذاشت جلوم. نامردی نکردم خوردم. نصفش را البته. بعدش به روش آوردم که «آدم ناحسابی! این چی بود؟» ارزانتر گرفت. نصفش مانده بود. از سردرد یک روز نخوابیدم. گزگز می‌کرد توی سرم. لپ تاپ برده بودم ترجمه‌هام را تمام کنم. یکی درمیان دیکشنری چک می‌کردم و ژلوفن می‌خوردم. ایمیل آمد که «هی! بیا این هم پذیرش. دیگر چه؟» سر از پا نشناختم. از خوشحالی خوابیدم. تهران که آمدم ایمیل زدم تشکر کردم گفتم به ترم مهر که نمی‌رسم. اگر ساکن آمریکا هم بودم نمی‌رسیدم. فرصت بدهید هضمش کنم لاقل. سردرد نگیرم.

به قول خودشان پست‌پون[2] کردم. یعنی انداختم برای ترم بعد آن پذیرش کذایی را. ترمی که نبود، کوارتری بود. فصلی می‌گوییم. اول پاییز بود، رفت به اول زمستان. وقت سفارت گرفتم برای سیزده آبان.      



[1] گودنایت، اند گودلاک: فیلمی مستند-داستانی از جورج کلونی (2005)

[2] Postpone 

  • کع.حف


خوانده و نخوانده گفتند برویم مدرسه ایتالیایی، توی فرمانیه. دو ترم که بخوانی ویزات می‌کنند بروی ایتالیا پیشرفت کنی. رفتیم و خواندیم. وسطش گفتند خب ما که برای دکترا پذیرش نمی‌گیریم. خودتان باید دست به کار شوید. نهایتاً ارشد. یک ارشد داشتم، تا خدمت نمی‌رفتم خروج از کشور میسر نبود. این دست و آن دست کردیم و پایان نامه را کش دادیم بلکه فرجی شود.

یک بار یادم باشد برایتان لیست دانشگاه‌هایی که بعد ارشد قبل خدمت اپلای کرده بودم را بگذارم. آلمان بود، فرانسه شاید. نروژ. هرجا. هرچه بیشتر جستم کمتر یافتم. شانس هم دخیل بود. شاید بیشترش شانس بود. آن موقع نمی‌دانستم. الان می‌فهمم. قسمت می‌گویند، یا همچین چیزی.

به دفتری در تهران که کارش اعزام دانشجو بود پول دادم. تضمینی بود. تضمینش چه بود؟ فاند می‌گرفت برایت، ماه اولش را برمی‌داشت. به سه ماهش هم راضی بودم. مدارک را گرفت. کاری از پیش نبرد که نبرد. مقصدش آلمان بود. زنی را دیدم پسرش در نروژ استاد دانشگاه بود. میگفت بیا بهت نروژی یاد بدهم کاری برو. گفتم من فقط با پذیرش دکترا می‌توانم خارج شوم از کشور. کاش یاد گرفته بودم، بعدها به کار می‌آمد. موعد مقرر رسید و فرستادندم اجباری. انگار پرتت کنند توی ماشین لباسشویی؛ جیبهات را خالی کنند، ندانی چه داشتی، چه نداشتی، کجا می‌روی، چرا انقدر با سرعت می‌چرخی. بعد چند ماه پرت شدم بیرون. خدمت برقرار بود، اما اوضاع آرامتر شده بود. شرایط بد نبود. کار بخور و نمیری داشتم. گاهی تدریس می‌کردم. یک بار یادم باشد برایتان بگویم که دزد ماشینم را زد. نه، البته چه فایده؟ ارتباطی به این بحث ندارد. فقط در یکی از روزهای خدمت اتفاق افتاد. تازه آموزشی تمام شده بود یونیفورم به تن رفته بودم یگان مرکزی برای تقسیم. لباس‌های شخصی را هم گذاشته بودم توی ماشین که برگشتم عوض کنم بروم سر کلاس. برگشتم دیدم نه از تاک نشان است و نه از تاک‌نشان. درجه چسبانده با پوتین رفتم تدریس. یکی از شاگردان سابق من را دید، رفت خانه شان برایم کیسه ای بادام آورد. گفت سربازید، باید آجیل بخورید. نمی‌دانم چه تصویری از سربازی یا خدمت داشت.

دانشگاهی در سوئد فراخوان زده بود دانشجو می‌گیرد. انگار زندانیانی که برای بعد از آزادی خود نقشه می‌کشند، فقط حرف از رفتن بود. اعلان را که دیدم دست به کار شدم. مدارک را جمع و جور کردم. می‌دانستم قبولم هم کنند، هنوز موقعش نشده که بروم. خدمت باقی بود. گفتم تیری است در تاریکی. شاید قبولم کردند، تا سال بعد لفتش دادم. گفته بود پروپوزال بدهید که کارتان در اینجا روی چه موضوعی خواهد بود. تخیلی‌ترین و دست‌نیافتنی‌ترین موضوعی که به ذهنم رسیده بود را نوشتم. پیشینه تحقیق برایش دست و پا کردم. موضوع، هدف، منابع، همه چیز. مو لای درز پروپوزال نمی‌رفت. مجتبی کنارم می‌نشست. انگلیسی خوانده بود. دستش به اینجور کارها تند و تیز بود. خوش سلیقه‌ هم. دادم انگلیسی‌ش را ویرایش کرد. تیترهایش را بولد کرد. خوشگلش کرد. فارغ از محتوی، ظاهراً بیشتر زیبا بود. فرستادمشان. مدتی گذشت. این هم مثل بقیه. چنان نهِ بلندبالایی برایم فرستادند که بیا و ببین. هرچند ناراحت نشدم. یادم می‌آید آن موقع دو تا ریجکت همزمان به دستم رسیده بود. اولیش این بود. دومیش را یادم نیست. برای همین هی می‌گویم بنویسم بنویسم. شاید جایی مثل اینجا نیاز شود و یادم نباشد. دومیش انقدر بهم گران آمده بود که از اولی ککم هم نگزید. دومی ایران بود فکر کنم. یادم نیست چه بود. آها، شاید می‌خواستند افسر نمونه انتخاب کنند، امتیاز من بالاتر بود، اما مقام اول به یک متأهل رسید که امتیازش از من هم پایین‌تر بود. چون تأهل ارزشی بود که من فاقد آن بودم. گور پدر مقام و اول و دومی. جایزه‌اش دو سه سکه بود که آن موقع‌ها بدجور احتیاجشان داشتم. طبق معمول، پروپوزال را کپی کردم در فولدری و بایگانی شد برای روز مبادا.   

  • کع.حف

نه که این خزعبلات ارزش بازگفتن داشته باشد. این از آن می‌نویسم که بعدها بدانم چرا و چگونه، این گونه شد. کسی را ملامت نکنم، دنبال مقصر نگردم و غر نزنم. فرزندان احتمالی‌ام اگر سوالی پرسیدند، چون حوصله‌ی جواب دادن ندارم، لینکی بهشان بدهم و سکوت پیشه کنم و چایم را بخورم. یا مثلاً بستنی‌ام را لیس بزنم. 

 

سال 1387 بود، ترم‌های آخر لیسانس بودم. تهران بودم و برای ارشد هم، کمابیش، بگویی نگویی، می‌خواندم. تفریحم این شده بود بروم در سایت‌های دانشگاه‌های خارجی چرخ بزنم ببینم چه خبر است. زمستان بود. می‌دانستم درب شمالی دانشگاه گلاسکو (احتمالاً همین که روحانی دانش‌آموخته‌اش است) به علت بارش سنگین برف تعطیل است. یک نوع فرار بود. اطمینانی بود که بدانم راه سومی هم هست. راه اول ادامه تحصیل بود، راه دوم خدمت بود، راه سوم اما روشن‌تر بود. از بچگی غربت را دوست می‌داشتم. گم شدن را دوست می‌داشتم. بهتر بگویم، بودن در جایی را دوست می‌داشتم که نتوانم درش گم بشوم. آدم در شهرهای غریب گم نمی‌شود. مثل آن که در پاریس. همکلاسی‌ها ده تا یکی قصد رفتن کرده بودند. لاقل آخرش این طور شد. یکی درمیان حرفش را می‌زدند، پای عمل که رسید به انگشتان دو دست هم نشد آن‌ها که رفتند. اما ‌آتشی درونم می‌سوخت و الو می‌گرفت. من مال اینجا نبودم. من مال هیچ «جا» نبودم. من دوست داشتم بروم. بروم و مال هیچ جا نباشم. در حرکت بودن را دوست داشتم. خیلی که عرصه بهم تنگ می‌شد، بهانه‌ای می‌تراشیدم، می‌نشستم عقب اتوبوس و ده یالا. وقتی می‌انداخت توی اتوبان، مثل خماری که مواد توی رگش زده باشند، نفس عمیقی می‌کشیدم می‌گفتم آخیش. یکی ایتالیا، یکی هند، یکی انگلیس، یکی آمریکا. چمی‌دانم. پدر می‌گفت تو اگر درس خوانی همینجا بخوان. مشکل من درس نبود. بودن بود. من نمی‌توانستم باشم. قرار نداشتم. حساب کرده بودم چهار سال دوره لیسانس تمام مسیرهایی که رفته بودم تقسیم بر چهارسال شده بود 25 کیلومتر بر ساعت. گویی با سرعت متوسط 25 کیلومتر بر ساعت کل چهارسال را در حرکت بودم.

کنکور مهندسی رتبه‌م بد شده بود و کنکور فلان رشته علوم پایه را 27 شده بودم. اگر شریف را می‌خواستم بزنم مصاحبه داشت. نمی‌دانستم ماجرا چیست. گفتم بروم تحقیق.

روی برد دانشگاه تهران دیدم نوشته‌اند:

فرصت مطالعاتی برای دانشجویان این رشته به فرانسه، که معدل بالا، بلد بودن زبان، رتبه خوب در کنکور و امثالهم اولویت را تعیین می‌کرد.

تازه تاسیس بود. من هم که عاشق زبان. گفتم امسال نخوانده رتبه‌ام این شده، یک سال دیگر می‌خوانم ببینم فلک چه زاید باز.

همزمان زبان فرانسه را هم شروع کرده بودم. خرداد 88 بود. نتایج کنکور آمده و نیامده با مخ رفتیم توی دیوار. مهر 88 شده بود. مملکت بوی خون می‌داد. رتبه‌م یک شده بود و بادی به غبغب و یک کتی راه می‌رفتم توی دانشگاه. رفتم سازمان ملی نخبگان بهر امیدی. چشم طمع داشتم بلکه از اجباری معافم کنند. دوست برادر امین معاف شده بود. سه چهارسال قبل. چه طور؟ برق شریف خوانده بود. کنکور آزاد رشته فیزیک دریا رتبه سه آورده بود. معافش کرده بودند. برادر امین هم برق شریف بود. بعدش رفته بود خواجه نصیر ارشد. بعدتر هم دکترا رفته بود کانادا. الگویی شده بود نزدیک و دم دست برای یادگیری رفتن. مذهبی بود. هیئت و مسجدش تهران به راه بود. می‌گفتند آنجا هم وضعیت همین است. مثال نقضی بود بر کسانی که دین و مذهب را مانع می‌کردند سر راه. مادرم مثلا. می‌گفت جوان مجرد به گناه می‌افتد در مملکت اجنبی. زن بگیر برو. حالا بیا ثابت کن لامذهب این‌جا مگر وضعمان بهتر است؟ پدر می‌گفت برای دکترا برو. این حرفها را سال قبلش می‌زدند. رفتم سازمان ملی نخبگان. گفتند قانون معافیت برای رتبه‌های برتر کنکور ارشد تا پارسال یا دوسال قبل بوده، برش داشته‌اند. گفتم حالا چه؟ گفت برو سازمان سنجش، شاید نامه‌ای دادند که شاید در استخدام در بعضی از سازمان‌ها به کارت بیاید. رفتم نامه را گرفتم، اما محض کاری کردن. و الّا که من کجا استخدام کجا. رفتم دانشگاه تهران اسم نوشتم، یک ماه گذاشتم بگذرد عادی شود فکر نکنند طرفی بسته بوده‌ام برای آن فرصت کوتاه مطالعاتی. گفتند کجای کاری عامو؟ مملکت وضعش این است! دفتر فرهنگی سفارتشان بسته شده. کلاهت را سفت بچسب باد نبرد.

کلاس فرانسه را می‌رفتم. هرکس در کلاس بهرامیدی داشت زبان می‌خواند. یکی می‌خواست برود کانادا اسکیل‌ورکر. یکی عاشق پاریس بود. یکی می‌خواست برود بلژیک ادامه تحصیل. هرکسی به نوعی. شبهای زمستان خیابان شریعتی، قلهک، یادآور کلاسهای سه ساعته فرانسه بود و هنوز هم که گذرم می‌افتد آن سمتها، دلتنگش می‌شوم.  

 

  • کع.حف

داستان رفتن- کات

دارم چند شماره از داستان رفتن را می‌نویسم. زیادتر که شد می‌گذارمش با هم بخوانیم. تا بعدها هم وقتی دلمان گرفت، یا سوال شد که چرا هجرت کردیم، برگردیم و بخوانیمش. البته، قصد کرده بودم بیشتر از بدی‌ها بنویسم. از ناخوشی‌ها و تلخی‌ها، که بعدها با خواندنش راحت‌تر با هجرت کنار بیایم. اما متوجه شدم ذهنم خودسانسور است. نمی‌گذارد همه چیز را بگویم. می‌ترسد انگار. می‌ترسم انگار. دوست دارم به خیلی‌ها فحش بدهم، کش‌دار، چارپاداری. اما دست و دلم نمی‌رود. اگر داستان هجرت را یک روایت حساب کنیم، شاید بهتر می‌بود اینجا را کات می‌زدم و می‌بردم اول داستان. فرمش را هم دایره‌ای یا نیم‌دایره‌ای می‌کردم. پنجشنبه روزی بود. نشسته بودم خواب آلود در دفتر. منشی رفته بود توی اتاق مدیرعامل بخوابد. خسته بود به گمانم، پی ام اس شاید. یا هر دو. به اسم کوچک صداش می‌کنم، اما این جا بهش می‌گویم منشی. گفت کاری داشتی پیغام بده، زنگ بزن، خبرم کن. ایمیلی با این عنوان آمد: ویزا ایز ردی. ترجمه: ویزا آماده است.

جایی می‌خواندم سندرمی وجود دارد. (سندرم؟ یا چیزی دیگر؟ نمی‌دانم). وقتی کسی کل تلاشش را معطوف رسیدن به هدفی می‌کند، وقتی ناگهان به آن می‌رسد جوری واپس‌زدگی، افسردگی، ناراحتی برایش به وجود می‌آید. مثل زنی که بچه‌ای می‌زاید. من چند سال منتظر این ایمیل بوده‌ام. تلاش‌ها کرده بودم، (نه که تلاش الزاماً چیز خوبی باشد. دوست داشتم معنای مثبت پس لایه‌های «تلاش» را ازش بزدایم.) بهتر است بگویم جان کنده بودم، یا مثلاً تقلا کرده بودم (؟) منظورم همچین چیزهایی است.

داد زدم و منشی را صدا کردم. آمد. چشمانش پر خواب بود. صفحه مانیتور را نشانش دادم گفتم بخوان. شاید تاییدی بیرونی می‌خواستم. می‌دانستم زیاد انگلیسی بلد نیست. به زور و غلط غولوط چند کلمه را هجی کرد. خودم بهش گفتم این یعنی فلان و آن یعنی بهمان. بعد ایمیل را براش معنی کردم. شاید برای اینکه نیاز داشتم یک صدا برایم این کار را بکند و من بشنوم. حتی اگر صدای خودم باشد. 
خیلی‌ها بودند که همیشه پیگیر اخبار من بودند. دوستان، رفقا، استادم، خاله، و... اکثراً اما سوال‌هایشان از جنس «این ترم چند واحد داری؟» بود. این که جواب من چه باشد برایشان چندان مهم نبود. فقط محض وقت‌گذرانی بود. دو یا سه نفر اما سوال کردنشان با بقیه فرق داشت. الی بود، خاله بود، دکتر بود. الی و خاله فقط می‌پرسیدند، کاری زیاد از دستشان بر نمی‌آمد، اما دکتر می‌پرسید، راهنمایی می‌کرد، راه حل پیش پا می‌گذاشت، هم‌دردی می‌کرد، امید می‌داد.

یک بار می‌خواستم برای فاطی چیزی بفرستم. دو جلد کتاب بود. برای دکتر هم. آدرس دکتر را داشتم. نمی‌خواستم از کسی آدرس بگیرم. گفتم به همین آدرسی که دارم می‌فرستم، دکتر که غافلگیر می‌شود، بعد برای فاطی هم که ببرد، او هم. فرستادم، رسید، برد. فاطی کتاب‌ها را خوانده بود. طبق معمول معرفیشان کرده بود و زیرش هم نوشته بود: «بوس از تو و پستچی». می‌خواستم بگویم مرا خود با تو چیزی در میان است. می‌خواستم بگویم آنجا چو پیک بسته قبا می‌فرستمت. برای بعضی چیزها محمل باید مناسب پیام باشد.

خبر که آمده بود ویزا ایز ردی، نمی‌دانستم چه کار بکنم. کمی روی صندلی می‌نشستم. بلند می‌شدم و راه می‌رفتم. بعد دوباره می‌نشستم. توانایی ایستادن نداشتم. انگار روغنی چگال درونم بوده باشد و رسوب کرده باشد، حالا با فشار باد خالیش کرده باشند. وزن تک تک مولکول‌های بدنم را روی زانوهایم احساس می‌کردم، آن هم روی دو تا استخوان. می‌خواستم به همه خبر بدهم، می‌خواستم جار بزنم، اما دلم نمی‌آمد. خبر برای خودم بود. باید بیشتر از دیگران پیش من می‌ماند، کمی نگهش می‌داشتم، لذتش را می‌بردم، بعد رونماییش می‌کردم. آن هم نه برای همه، آن هم نه به طور عادی.

حالم که سرجاش آمد، ایمیل را برای الی فوروارد کردم. گفتم بگذار در شرایطی مثل من قرار بگیرد. به خاله مانده بودم چطور بگویم. خاله انگلیسی نمی‌دانست که ایمیل را براش فوروارد کنم. ایران نبود. آن ساعت خواب بود. براش پیغام صوتی فرستادم. بین ما چیزی عجیب بود. هرگز سابقه نداشت براش صوت فرستاده باشم. از لحن جوابش حس کردم کمی هم ترسیده است. فکر کن صبح از خواب بیدار شوی، با صدای کسی مواجه شوی که هرگز به هم پیغام صوتی نفرستاده‌اید. شاید فکر کرده بود نکند برای کسی اتفاقی افتاده است.  

می‌خواستم به دکتر بگویم. تا آن موقع همه پیغام‌های نشد و نمی‌شود را در تلگرام برایش گفته بودم. می‌خواستم این بار چون پیغام فرق دارد، مدیومش هم فرق کند. اگر ایران بود، زنگ می‌زدم می‌پرسیدم که خانه هست یا نه و وقت آزاد دارد یا نه و حوصلۀ مهمان دارد یا نه. سوار ماشین می‌شدم، می‌رفتم سه‌باندی، از رنگارنگ شیرینی می‌خریدم، بعد می‌رفتم سر سیزدهم چند کیلو پاچینی می‌خریدم و با دو تا نوشابه می‌رفتم خانه‌اش. بغلش می‌کردم و دستانش را می‌بوسیدم. تا بداند چقدر ممنونش هستم. تا بداند به هوای اوست که زنده‌ام. تا بداند انگار عهدی نانوشته بین ما پابرجاست که در نبودش او را حاضر و ناظر می‌بینم. تا بداند وقتی کارهایی که یادم داده را نمی‌کنم، عذاب وجدان می‌گیرم. اما نبود. یاد فاطی افتادم. پیغامی دادم صوتی به فاطی، که دکتر را که دیدی، این پیام را بهش بده. می‌خواستم پیامم از جنس صدا باشد، از جنس آدم باشد. از محملی بهش برسد که با همیشه فرق کند. انقدر هیجان‌زده و از خودبیخود بودم خیلی جزئیات را نمی‌فهمیدم. بغض داشتم، گریه داشتم، اشکم می‌آمد، خوشحال بودم، همان قدر ناراحت هم. انگار رفته باشم خانۀ دکتر و فاطی هم باشد. خبر را بدهم و همگی جشن بگیریم. می‌خواستم انگار، هنوزباهم‌بودنمان را به رخ بکشم، فرار کنم از این که باید یک پیغام را هم به فاطی و هم به دکتر جدا جدا بدهم.

خواب می‌دیدم دکتر ناراحت نشسته روی کاناپه. کاناپه دراز خانه کتو. نیم‌رخش به من بود. انگار خواب هم نبودم، شاید چیزی بین خواب و بیداری. یک جور شهود، اشراق (؟) یا همچین چیزی. مثل همیشه که از دستم ناراحت می‌شود بود. کوتاه جواب می‌داد، روش را می‌کرد آن ور، یا حتی کمی لبخند الکی می‌زد. می‌خواستم بگویم «چیزم که هیچ چیز، فحشم بده عزیز، اگزوز خاورم، شیر سماورم».1 سر حرفمان باز شده بود. به رگبار حرفهاش بسته شده بودم. نمی‌توانستم جوابی بدهم. جواب‌ها ته وجودم غلت می‌خوردند و وقتی می‌خواستم بگیرمشان بیاورمشان بالا، سر می‌خوردند و می‌افتادند زمین.

دوست دارم بروم کنارش روی کاناپه بنشینم، بغلش کنم و بگویم ببخش دکتر. مثل همیشه ببخش. دستش را ببوسم و بگویم ببخش. همه حرفهات، دعواهات، فحش‌هات، همه را گران خریدارم. بکوب بر سرم که حقم بیشتر از این حرف‌هاست.

1: قسمتی از شعری از دکتر سید مهدی موسوی
 

 

  • کع.حف

دارم روزانه و گاه به گاه داستان رفتن را می‌نویسم. چند قسمت که از پخش جلو افتادیم، می‌گذارم این جا اولین قسمتش را. فاطی توی جمع دوستان گفت وبلاگت چه شده؟ بالا نمی‌آید؟ هفته‌ای را به نام من نام‌گذاری کرده بودند. نمی‌خواستم نگاهم کنند. انگار سوسک روی صورتم راه می‌رود. گفتم مثل اینکه سرورهایش چیز شده، باید بروم ورد پرس. فیل تر است که باشد. به من چه که فلان. فکر می‌کردم واقعاً به چوخ رفته. مثل قبلی. چک کردم بعداً. اما وبلاگ طوریش نبود. من طوریم بود. مطب دکتری را می‌مانست که وارد می‌شوی و دور تا دور صندلی چیده‌اند و بیخ تا بیخ آدم نشسته، بیکار. منشی انتهای سالن است، تا بروی همه یک دور وراندازت می‌کنند. سوسک روی صورت آدم راه می‌رود.

خواب می‌دیدم رفته‌م آمریکا. گلسا و متین هم هستند. امتحان دارم. پشت سر هم. بین هر امتحان کمتر از دوازده ساعت وقت است. توی خواب حساب می‌کنم 8 ساعت بخوابم، 4 ساعت درس بخوانم. از استرس پاره می‌شوم. امتحانات مختلفی است، ریاضی، ادبیات، انگلیسی، الخ. خیالم راحت است ادبیات را بلدم، نیاز نیست 4 ساعت بخوانم برایش. ضیق است. باید بروم سر امتحان. خوابم می‌آید. از خوابگاه (اتاقی کوچک که خیارشوری در آن خوابیده بودیم) تا امتحان راه کم است. تابلوها و بیلبوردهای بزرگی سر راه هستند. خوشحالم که آمریکام. می‌گویم بروم امتحان را بدهم و برگردم این‌ها را دل سیر تماشا کنم.

نشستم باز فی فی از خوشحالی فریاد می‌زند را دیدم. بهمن محصص. فرو رفتم در لایه‌های روحم سرم را کردم زیر خاک و سکوت کردم. مثل وقتی می‌پری توی آب استخر و یکهو همه جا ساکت می‌شود صدای قلپ قلپ می‌آید توی گوشت. باید برای هر نقاش و مجسمه‌ساز، هر هنرمند، هر علاقمند به هنر، و هر انسانی به ترتیب روزی، هفته‌ای، ماهی و سالی یک بار دیدنش را تجویز کرد. آدم را می‌ترکاند. بیدار می‌کند. زیر کون آدم سور می‌زند که پاشو لامصب. 
ایتالیایی حرف زدنش را که دیدم دلم رفت باز. پرکشید فرمانیه مدرسه پیترو دلاواله. کسی آمد شبش گفت یک ماه ایرانم بعدش برمی‌گردم ایتالیا. گفتم بیا حرف بزنیم یک ماه. گفت باشد. نگهداری هرچیزی هزینه دارد. ماشین بیمه می‌خواهد، زبان تمرین.

  • کع.حف


یک- شب یلدای سال 1383 بود. در دانشکده‌ی معماری دانشگاه گیلان شب شعری برپا بود. هرکس دستی به قلم داشت، پشت تریبون می‌رفت و شعری داستانی مطلبی چیزی می‌خواند. من هم با یک کاغذ تاخورده که یادم نیست چه شعری روی آن نوشته بودم، بی‌قرار و مضطرب منتظر بودم تا نوبتم بشود.
دانشجوی ترم‌اولی بودیم و پرهیجان و ناآگاه و خل. یک دانشجوی ترم اولی معماری با قد بلند، موهای آشفته که نه کوتاه بود نه خیلی بلند، صورتی استخوانی و انگشتانی کشیده و دستانی که اغلب در جیبش بودند، آمد پشت تریبون و یک برگه‌ی چهارتا را باز کرد و شروع کرد به خواندن. یک داستان درباره کریسمس بود. جزئیات داستان یادم نیست، اما می‌دانم یک پارودی بود بر یکی از کارتون‌های معروف کریسمسی (هروقت اسمش یادم بیاید پست را ویرایش می‌کنم).

دو- سید حسام صادقی اصل با امین هم‌دبیرستانی بود. از این جهت بیشتر با او دوست شدیم. عاشق گیم بود و شب و روزش را به بازی می‌گذراند. فیلم هم زیاد می‌دید.  گاه‌گاهی چیزی هم می‌‌ساخت. اولین بار کتاب خداحافظ گاری کوپر را او بود که به من معرفی کرد و ازم خواست که بخوانمش. خواندم و لذت بردم. از دنیاش لذت می‌بردم. رنگی و فانتزی و قشنگ بود. به همه چیز نگاهی ساده و کودکانه داشت. ساعت‌ها می‌نشستیم و درباره‌ی موضوعات مختلف باهم بحث می‌کردیم. فهمید از مسابقات فوتبال دانشکده فیلم‌برداری می‌کنم، پیشنهاد داد تدوینش کنیم و فیلم کوتاهی ازش دربیاوریم. دو سه تا کار کوتاه به این سبک باهم ساختیم. تمام عشقش این بود که یک بازی بسازد. هر وقت همدیگر را می‌دیدیم از این بازی که دلش می‌خواست بسازد باهم حرف می‌زدیم.

سه- سال 88 گذشت. (در خود این جمله‌ی کوتاه ساعت‌ها و بلکه روزها داستان و خاطره نهفته است. مخصوصاً آن‌هاییش که مربوط به حسام است). من فارغ التحصیل شده بودم. دانشجوی ارشد بودم و گاه‌گاهی برای تجدید خاطره یا دیدار دوستان به گیلان می‌رفتم. هروقت می‌رفتم سری هم به حسام می‌زدم. هنوز دانشجو بود. آخرهایش بود به قول خودش. یک داستان نوشته بود که در آن شخصیت‌های اصلی دانشجوی معماری بودند (بابک، تیرداد، رضا، ماکان و حسام)، و بیش از سی سال بود که فارغ التحصیل نشده بودند و به یک سفر رفته بودند و در هتلی محبوس شده بودند و... جزییاتش یادم نیست. البته در ذهنم هست، اما کلمه‌هایش یادم نمی‌آید که تعریفش کنم.

چهار- این اواخر خانه‌اش را عوض کرده بود. از منظریه رفته بود تختی. آپارتمان را ول کرده بود و یک خانه‌ی ویلایی گرفته بود با چند تا گربه. گربه‌ها از سر و کولش بالا می‌رفتند. من هم که از گربه چندشم می‌شد می‌گفتم حسام گربه‌ها را بیرون کن و پنجره‌ها را ببند. می‌گفت: «سربازی سخته؟» سرباز بودم و تا کوچکترین فرصتی پیدا می‌کردم می‌رفتم رشت. فقط رشت بود که آرامم می‌کرد. هنوز هم با خاطرات زنده‌ام. تنها بود و داشت یک بازی درست می‌کرد. قسمت نرم‌افزاری بازی را قرار بود تیرداد درست کند. شاید هم کرده بود. امیر (عمرانی) هم بهشان کمک می‌کرد و یک سر داستان بود. با رضا امیدی رفتیم خانه ویلایی خیابان تختی. رضا شاید اولین یا دومین بار بود که حسام را می‌دید. می‌گفت چرا جوان به این سن باید تنها در خانه‌ای باشد با چند گربه؟ دلش میسوخت. می‌گفت این باید در خیابان‌ها و مهمانی‌ها و سر کار و ... شاد و سرحال و سرزنده باشد.

پنج- بهار 95 بود. هوای تهران روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد. چشم باز کردم دیدم رشتم. رفتم پیش حسام. وقتم کم بود و باید زود برمی‌گشتم تهران. آمد میدان شهرداری دنبالم. رفتیم بازار و درِ دکه‌ای بخار گرفته را باز کرد و گفت سلام عمو(حسین؟). دو پرس غذا برایمان کشید و درحالی که به سختی جا شده بودیم چسبیده به هم و فشرده غذا را خوردیم. آمدیم بیرون و گفتن به خانه‌ من برویم و فیلم من را ببینیم. گفتم فیلم؟ بازی نبود مگر؟ گفت به مشکل خورده‌ایم. پول کم آورده‌ایم. فعلاً یک ورژن فیلم ازش استخراج کرده‌ایم تا پول برسد و ادامه‌ی بازی را بسازیم. تهیه کننده سراغ نداری؟ یا سرمایه‌گذار؟ فلان‌قدر میلیون تومان بدهکاریم به این و آن. گفتم باید ببینم. بگذار خبر می‌گیرم بهت اطلاع می‌دهم. از بازار، ماهی کولی خریدم برای گربه‌هایش. رفتیم خانه و برای من فیلم را گذاشت و برای گربه‌هایش هم توی یک  ظرف، ماهی. دقیقاً انگار داخل ذهن حسام را می‌دیدم. فانتزی و وهم‌آلود و بعضاً طنز یا شاید هجو.

شش- اواخر شهریور 95 بود. امین اسمس داد: حسام مرد. به حسام زنگ زدم جواب نداد. اسمس دادم بهش که «حسام اینا چی میگن؟ بگو که دروغه»

حسام هنوز جواب نداده. همیشه اسمس‌هایش را دیر جواب می‌‌داد یا نمی‌داد. می‌دانم دروغ  است. حسام کی گوشی کنارش بوده که این دومین بارش باشد؟ می‌دانم. الان روی کاناپه دراز کشیده، پتو را هم تا روی سرش کشیده بالا، گوشی‌اش هم یک جایی پرت شده. روی کانتر آشپزخانه‌ای، زیر سی‌‌دی‌های همیشه پخش‌ و پلایش، جایی. می‌گفت منتظرم 60 سالت که شد به دیدنم آمدی، من روی صندلی روی بالکن در حال قهوه خوردنم و سیگار کشیدن. از دور که پیدات می‌شود داد می‌زنم: «ببین کی اینجاست! چطوری سگ پیر؟»

می‌دانم، حسام حالاحالاها اسمس من را جواب نمی‌‌دهد. شاید 60 سالگی یک اسمس بدهد و بگوید ببخشید سگ پیر، خواب بودم.

     

 

  • کع.حف

خشکیده چشم و گریه‌ی ابرم زیاد نیست
ای زندگی بمیر! که صبرم زیاد نیست


از زنگ بی‌جوابِ کسی در کیوسک‌ها
از زل زدن به بی‌کسی بچه سوسک‌ها


از بحث روزنامه سرِ کارمزدها
از بوی دست‌های تو در جیب دزدها


تزریق چشم‌های تو کنج خرابه‌ها
از پاک کردنِ همه با آفتابه‌ها


از چندتا معادله و چند تا فلش
از یک پری که آمده از راه دودکش


از انحراف من وسط مستقیم‌ها

از عشق جاودانه‌ی ما پشت سیم‌ها


از گریه‌ی تمام‌شده بعد چند روز
از بالشم، که بوی تو را می‌دهد هنوز


از آدمی که مثل تو از ماه آمده است
از این همه بپرس:
چرا حال من بد است؟



پ.ن1: شعر بالا از دکتر سید مهدی موسوی است.

پ.ن2: این شعر خیلی طولانی‌تر از این حرف‌هاست. عذرخواهی می‌کنم که بخشی از آن را گذاشتم. این قسمت زبان‌حال این روزها بود. باقیش را خودتان سرچ کنید و بخوانید، البته اگر خواستید. 

  • کع.حف