داستان رفتن- کات
دارم چند شماره
از داستان رفتن را مینویسم. زیادتر که شد میگذارمش با هم بخوانیم. تا بعدها هم
وقتی دلمان گرفت، یا سوال شد که چرا هجرت کردیم، برگردیم و بخوانیمش. البته، قصد
کرده بودم بیشتر از بدیها بنویسم. از ناخوشیها و تلخیها، که بعدها با خواندنش
راحتتر با هجرت کنار بیایم. اما متوجه شدم ذهنم خودسانسور است. نمیگذارد همه چیز
را بگویم. میترسد انگار. میترسم انگار. دوست دارم به خیلیها فحش بدهم، کشدار،
چارپاداری. اما دست و دلم نمیرود. اگر داستان هجرت را یک روایت حساب کنیم، شاید
بهتر میبود اینجا را کات میزدم و میبردم اول داستان. فرمش را هم دایرهای یا نیمدایرهای
میکردم. پنجشنبه روزی بود. نشسته بودم خواب آلود در دفتر. منشی رفته بود توی اتاق
مدیرعامل بخوابد. خسته بود به گمانم، پی ام اس شاید. یا هر دو. به اسم کوچک صداش میکنم،
اما این جا بهش میگویم منشی. گفت کاری داشتی پیغام بده، زنگ بزن، خبرم کن. ایمیلی
با این عنوان آمد: ویزا ایز ردی. ترجمه: ویزا آماده است.
جایی میخواندم
سندرمی وجود دارد. (سندرم؟ یا چیزی دیگر؟ نمیدانم). وقتی کسی کل تلاشش را معطوف
رسیدن به هدفی میکند، وقتی ناگهان به آن میرسد جوری واپسزدگی، افسردگی، ناراحتی
برایش به وجود میآید. مثل زنی که بچهای میزاید. من چند سال منتظر این ایمیل
بودهام. تلاشها کرده بودم، (نه که تلاش الزاماً چیز خوبی باشد. دوست داشتم معنای
مثبت پس لایههای «تلاش» را ازش بزدایم.) بهتر است بگویم جان کنده بودم، یا مثلاً
تقلا کرده بودم (؟) منظورم همچین چیزهایی است.
داد زدم و منشی را صدا کردم. آمد. چشمانش پر خواب بود. صفحه مانیتور را نشانش دادم گفتم بخوان. شاید تاییدی بیرونی میخواستم. میدانستم زیاد انگلیسی بلد نیست. به زور و غلط غولوط چند کلمه را هجی کرد. خودم بهش گفتم این یعنی فلان و آن یعنی بهمان. بعد ایمیل را براش معنی کردم. شاید برای اینکه نیاز داشتم یک صدا برایم این کار را بکند و من بشنوم. حتی اگر صدای خودم باشد.
خیلیها بودند که
همیشه پیگیر اخبار من بودند. دوستان، رفقا، استادم، خاله، و... اکثراً اما سوالهایشان
از جنس «این ترم چند واحد داری؟» بود. این که جواب من چه باشد برایشان چندان مهم
نبود. فقط محض وقتگذرانی بود. دو یا سه نفر اما سوال کردنشان با بقیه فرق داشت.
الی بود، خاله بود، دکتر بود. الی و خاله فقط میپرسیدند، کاری زیاد از دستشان بر
نمیآمد، اما دکتر میپرسید، راهنمایی میکرد، راه حل پیش پا میگذاشت، همدردی میکرد،
امید میداد.
▪
یک بار میخواستم
برای فاطی چیزی بفرستم. دو جلد کتاب بود. برای دکتر هم. آدرس دکتر را داشتم. نمیخواستم
از کسی آدرس بگیرم. گفتم به همین آدرسی که دارم میفرستم، دکتر که غافلگیر میشود،
بعد برای فاطی هم که ببرد، او هم. فرستادم، رسید، برد. فاطی کتابها را خوانده
بود. طبق معمول معرفیشان کرده بود و زیرش هم نوشته بود: «بوس از تو و پستچی». میخواستم
بگویم مرا خود با تو چیزی در میان است. میخواستم بگویم آنجا چو پیک بسته قبا میفرستمت.
برای بعضی چیزها محمل باید مناسب پیام باشد.
▪
خبر که آمده بود
ویزا ایز ردی، نمیدانستم چه کار بکنم. کمی روی صندلی مینشستم. بلند میشدم و راه
میرفتم. بعد دوباره مینشستم. توانایی ایستادن نداشتم. انگار روغنی چگال درونم
بوده باشد و رسوب کرده باشد، حالا با فشار باد خالیش کرده باشند. وزن تک تک مولکولهای
بدنم را روی زانوهایم احساس میکردم، آن هم روی دو تا استخوان. میخواستم به همه
خبر بدهم، میخواستم جار بزنم، اما دلم نمیآمد. خبر برای خودم بود. باید بیشتر از
دیگران پیش من میماند، کمی نگهش میداشتم، لذتش را میبردم، بعد رونماییش میکردم.
آن هم نه برای همه، آن هم نه به طور عادی.
حالم که سرجاش
آمد، ایمیل را برای الی فوروارد کردم. گفتم بگذار در شرایطی مثل من قرار بگیرد. به
خاله مانده بودم چطور بگویم. خاله انگلیسی نمیدانست که ایمیل را براش فوروارد
کنم. ایران نبود. آن ساعت خواب بود. براش پیغام صوتی فرستادم. بین ما چیزی عجیب
بود. هرگز سابقه نداشت براش صوت فرستاده باشم. از لحن جوابش حس کردم کمی هم ترسیده
است. فکر کن صبح از خواب بیدار شوی، با صدای کسی مواجه شوی که هرگز به هم پیغام
صوتی نفرستادهاید. شاید فکر کرده بود نکند برای کسی اتفاقی افتاده است.
میخواستم به
دکتر بگویم. تا آن موقع همه پیغامهای نشد و نمیشود را در تلگرام برایش گفته
بودم. میخواستم این بار چون پیغام فرق دارد، مدیومش هم فرق کند. اگر ایران بود،
زنگ میزدم میپرسیدم که خانه هست یا نه و وقت آزاد دارد یا نه و حوصلۀ مهمان دارد
یا نه. سوار ماشین میشدم، میرفتم سهباندی، از رنگارنگ شیرینی میخریدم، بعد میرفتم
سر سیزدهم چند کیلو پاچینی میخریدم و با دو تا نوشابه میرفتم خانهاش. بغلش میکردم
و دستانش را میبوسیدم. تا بداند چقدر ممنونش هستم. تا بداند به هوای اوست که زندهام.
تا بداند انگار عهدی نانوشته بین ما پابرجاست که در نبودش او را حاضر و ناظر میبینم.
تا بداند وقتی کارهایی که یادم داده را نمیکنم، عذاب وجدان میگیرم. اما نبود. یاد
فاطی افتادم. پیغامی دادم صوتی به فاطی، که دکتر را که دیدی، این پیام را بهش بده.
میخواستم پیامم از جنس صدا باشد، از جنس آدم باشد. از محملی بهش برسد که با همیشه
فرق کند. انقدر هیجانزده و از خودبیخود بودم خیلی جزئیات را نمیفهمیدم. بغض
داشتم، گریه داشتم، اشکم میآمد، خوشحال بودم، همان قدر ناراحت هم. انگار رفته باشم خانۀ دکتر و فاطی هم باشد. خبر را بدهم و همگی جشن بگیریم. میخواستم انگار، هنوزباهمبودنمان را به رخ بکشم، فرار کنم از این که باید یک پیغام را هم به فاطی و هم به دکتر جدا جدا بدهم.
▪
خواب میدیدم
دکتر ناراحت نشسته روی کاناپه. کاناپه دراز خانه کتو. نیمرخش به من بود. انگار
خواب هم نبودم، شاید چیزی بین خواب و بیداری. یک جور شهود، اشراق (؟) یا همچین چیزی.
مثل همیشه که از دستم ناراحت میشود بود. کوتاه جواب میداد، روش را میکرد آن ور،
یا حتی کمی لبخند الکی میزد. میخواستم بگویم «چیزم که هیچ چیز، فحشم بده عزیز،
اگزوز خاورم، شیر سماورم».1 سر حرفمان باز شده بود. به رگبار حرفهاش بسته
شده بودم. نمیتوانستم جوابی بدهم. جوابها ته وجودم غلت میخوردند و وقتی میخواستم
بگیرمشان بیاورمشان بالا، سر میخوردند و میافتادند زمین.
▪
دوست دارم بروم
کنارش روی کاناپه بنشینم، بغلش کنم و بگویم ببخش دکتر. مثل همیشه ببخش. دستش را
ببوسم و بگویم ببخش. همه حرفهات، دعواهات، فحشهات، همه را گران خریدارم. بکوب بر
سرم که حقم بیشتر از این حرفهاست.
1: قسمتی از شعری از دکتر سید مهدی موسوی