همیشهی خدا بدم میآمده که صبح زود بیدار شوم. چند وقت پیش یک جملهای میخواندم که «همه کسانی که صبح زود بیدار میشوند به نوعی مجبورند.» فکر کردم و دیدم پر بیراه هم نگفته است. البته مادربزرگ من از آن جمله مستثنی است؛ مجبور به انجام هیچ کاری نیست، اما هر روز کلهی سحر از خواب بیدار میشود.
این مدته باید برای این امتحان لعنتی
آماده میشدم. بعضی از روزهایی که خانه بودم و مجبور نبودم بیرون بروم، با
خودم میگفتم از صبح زود بیدار میشوم و درس میخوانم. صبح که میشد، گویی با چسب چوب به رختخواب
چسبیدهام. انقدر سخت بود برایم که بیدار شوم و بعدش بروم سراغ درس که نگو و نپرس.
عصر یا شب که میشد به خودم امید میدادم که اگر فردا صبح زود بیدار شوی و خوب درس
بخوانی، میتوانی در امتحان نمرهی خوبی بگیری. اگر بتوانی در امتحان نمرهی خوبی
بگیری فلان میشود و بهمان میشود. زندگیات از این رو به آن رو میشود. چه میشود
و چه میشود. با این حال، صبح که میشد وزنهی امید، اغلب به وزنهی زود بیدار شدن
غلبه نمیکرد و من کمی دیرتر از آنچه که مدنظرم بود بیدار میشدم.
شنبه ای که گذشت، رفتم و امتحان معهود
را دادم. خوب نبود. عملکرد من خوب نبود. بد هم نبود، اما اصلاً خوب نبود. آن قدری
که خوب نبود، خیلی بیشتر از بد نبود بود. کاش لاقل خیلی بد بود تا دلم نمیسوخت،
میگفتم کلاً راه را اشتباه رفتهام، باید بگردم دنبال دلایل اساسی که چرا انقدر
عملکردم بد بوده است. اما متاسفانه یک کم بد نبود و خیلی بیشتر خوب نبود. داشتم
در مسیر برگشت به خانه فکر میکردم اگر کمی بیشتر درس خوانده بودم، الان نتیجه
امتحان خیلی خوب میشد. بعد از امتحان مثل آدمهای گیج و گول در راه به همه نگاه
میکردم. ساکت و بهت زده بودم. هیچ حرفی با هیچ کس نداشتم. ساکت رفتم و ساکت در بوفه
دانشگاه ناهار خوردم. بعد هم ساکت به خانه برگشتم. شبش، تا دیر وقت به سقف نگاه میکردم
و مراقبش بودم تا نریزد. به خودم و زندگی و آینده و گذشته و حال و امتحان و چرایی
لزوم امتحاناتی از این دست فکر میکردم. خیلی دیر خوابم برد. باز خدا را شکر که
خوابم برد، چون بعضی وقتها شب که خوابم نمیبرد تا صبح، صبح سردرد لعنتی دارم. همه
از پشت خنجرم زدهاند، دوستان خجالتی دارم.
فردا صبحش، بدون اینکه ساعتی کوک کرده
باشم، زودتر از حد معمول از خواب بیدار شدم. چشمانم باز شد. هوا که تاریک بود،
ساعت را دیدم. حدود شش صبح بود. فکر کردم من که کار خاصی ندارم امروز، دیشب هم که
سرجمع سه چهار ساعت خوابیدم، پس میتوانم الان بخوابم. اما هرکار کردم خوابم نبرد.
خیلی برای من که متخصص در امر خوابیدن هستم، ضعف بزرگی به حساب میآید که صبح زود
باشد، کم خوابی دیشبش هم باشد، ولی نتوانم خودم را بخوابانم. بلند شدم و رفتم
صبحانه خوردم. بعد هم آمدم پای اینترنت و گشتی در این دنیای وانفسا زدم. خبری
نبود. لپ تاپ را بستم و لبهی تخت نشستم. خیلی برایم سوال بود که چرا این وقت صبح
بیدار شدهام و دیگر خوابم نمیبرد. یاد امتحان دیروز و نتیجهاش افتادم. دیگر چیزی
نبود که ازش فرار کنم. دیگر چیزی نبود که بلند شدنم منتهی به سروکله زدن با آن
بشود. و البته دیگر چیزی نبود که به آن امید داشته باشم و امیدش را بگذارم در یک
کفه ترازو و بیدارشدن را هم بگذارم در کفهی دیگر. ترازویم یک کفه نداشت. هرچه خود
را حساب میکردم، چک برگشت خوردهای بودم، بی رمق ناامید، بی صیاد، طعمهی نیمخوردهای
بودم. با خودم انگار حساب کرده بودم که بخوابم که چه بشود؟ با خوابیدنم با چه چیزی
مبارزه کنم؟ به کدام درس نه بگویم که به جایش بخوابم و لذت ببرم؟ چه امیدی داشتم
که بهش فکر کنم و بر خوابیدنم غلبه کنم و لذت ببرم؟ انگار امید که رفته بود، زمین
بازی هم به هم خورده بود. برد و باختی دیگر معنا نداشت. اساساً بازیای دیگر تعریف نمیشد.
دلخوش به چی هستی؟ کدوم فردا؟
دنیای ما بدجور بی رحمه
حال تو رو هیشکی نمی دونه
حرف منو هیچ کس نمی فهمه
عمریه که اسم اتاق ما
یا انفرادی یا که تابوته
سیگارتو آهسته روشن کن
دنیای ما انبار باروته!
سید مهدی موسوی
پی نوشت: به امید آن که یاد بگیرم تمام پستهای وبلاگم را با یک فونت و یک سایز عرضه کنم. بلی، به امید آن روز...
- ۱ نظر
- ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۷