دیشب طبق معمول هرهفته جلسهی فیلمبینون برگزار شد. اما این بار خانهی عمو میم. و خاله پ. بود. خانهشان دور است، اما پر از عشق است. این دفعه نوبت آ. بود که فیلم بیاورد. چهار تا گزینه پیش رویمان قرار داد. یکی ترسناک و یکی راجع به بوکس و یکی، یکی از فیلمهای امیر کوستاریکا و یکی هم یک فیلم-تئاتر. اسمش بود شکلک. پارسال اجرا رفته بودند و آ. میگفت که تئاترش قشنگ است، ارزش دیدن دارد فیلمش. با توجه به محدودیت زمان و انتخاب نشدن فیلم ترسناکه و طولانی بودن فیلم امیرکوستاریکا و عدم رغبت به فیلم دربارهی بوکس، لاجرم نشستیم به دیدن فیلم تئاتر شکلک.
با دو دوربین فیلمبرداری کرده بودند. لذا زاویهی دوربین تخت نبود و آدم اذیت نمیشد. اما وسط کار صحنهای پخش شد که زیاد ربطی به آنجای داستان نداشت. انگار تدوینش اشتباه بود. نیست با دو تا دوربین گرفته بودند، صحنهها را به هم کات زده بودند و از این رهگذر جای بعضی از صحنهها به علت سوتی (احتمالی) تدوینگر عوض شده بود. یادم آمد که دو سه هفته قبل که خانهی یکی از دوستان بودیم، به من یک دی.وی.دی هدیه داد، گفت ببینش. تئاتر قشنگی است، فقط مشکلش این است که جای بعضی از صحنهها جابجا است، خودت در ذهنت درستش کن! این را که گفت من دی.وی.دی را گرفتم و تشکر کردم و پرتش کردم ته کیفم که کی وقت بشود ببینمش.
وقتی آن شب خانهی عمو میم. و خاله پ. دیدیم دی.وی.دی هه اینجوری است، یادم افتاد که من هم چنین تعریفی را از یک دی.وی.دی که هدیه گرفتهام شنیدهام. رفتم و در کیفم را باز کردم و دیدم بعـــله! خودش است. خلاصه این که این جابجایی تصاویر ما را از عزم راسخمان دلسرد نکرد و میخ تا انتها نشستیم و تئاتر را تماشا کردیم. البته از حق هم نگذریم، تئاتر خوشساختی بود. فکر میکردم بعضی وقتها قسمت آدم است که بنشیند و یک فیلم/تئاتر/کتاب/موسیقی/متن... را ببیند. این تئاتر هم قسمت من بود و باید آن را میدیدم. شاید هم بعضیها بگویند قسمت و سرنوشت و این حرفها دیگر چیست بابا؟ اتفاق است این که با یک شعر، آن که با یک نگاه میافتد، میزند زل به چشم غمگینی، و به روز سیاه میافتد.