گرسنه ایم ولی داس های خونی با
سکوت مزرعه ها جور درنمی آید
آن قدر گرسنهام که نمیتوانم دیگر روی صندلی بنشینم. مجبورم به آشپزخانه بروم و چیزی بخورم. اما مادرم آنجا نشسته و چون مدتی است با من قهر است، نمیخواهد/نمیخواهم روبرو شویم. منتظر میمانم. آنقدر منتظر که میروم از یک جایی چند دانه خرما پیدا میکنم و میخورم. حس صدر اسلام بهم دست میدهد.
گرسنه ایم ولی گندمی که کاشته ایم
به خواب رفته و با زور در نمی آید
آن قدر تهماندهی حسابم کم شده است که خودم هم تعجب کردهام و هم ترسیدهام. ملیانها پول دادهام سهام خریدهام. اما الان نمیشود فروختش. ضرر است. از طرفی از چند نفر پول میخواهم که بهم نمیدهند. چند بار هم گفتهام و دیگر رویم نمیشود. اما نمیدانم چرا شعور خودشان نمیرسد و نمیآیند پولی که قبلاً با ناله و التماس قرض گرفته بودند پس بدهند.
ولی پیامبری نیست، بخت مرده ی ما
وارد عروسی که شدم، پدربزرگ داماد دم در تالار گفت چقدر دیرآمدی، عوض سلام و علیک و احوالپرسی. گفتم ناراحتید برگردم؟ گفت آره برگرد. ما اینجا داریم کار میکنیم تو کجایی پس؟ احترام موی سفیدش و سن خر پیرش را نگه داشتم و گفتم: ما در پشت جبهه مشغول بودیم. نشیمنگاهم را زمین نگذاشته، داییام گفت: موهایت را بده پایین. رفته بالا. جلوی ده نفر دیگر که سر میز نشسته بودند. همه نگاهها به سمت من برگشت. حس کردم روی صورتم دارد سوسک راه میرود. هروقت همه نگاهم میکنند این حس بهم دست میدهد. پسرش گفت: مدلش است. گفت: عه؟ من فکر کردم باد زده رفته بالا و قار قار خندید. خواستم بگویم: باز خوب است مو دارم که برود بالا، و نگاهی به سر تاسش انداختم و کظم غیظ کردم و گفتم: بله باد زده است.
تمام شهر پر از مغزهای معترض است
برای این همه سر، چوب دار می خواهیم
داماد یک شوهرخاله دارد که قبلاً حرفهای اضافی زده بود و من هم در حد توان و آنقدری که این لباس دست و بال ما را نمیبندد، جوابش را داده بودم. توی عروسی آمد و بر و بر ایستاد و من را نگاه کرد، نه سلامی و نه علیکی. من هم تأسی به سیرهی اهل بیت را کنار گذاشتم و زل شدم در چشمش و به هیچ چیز حسابش نکردم. بندهی خدا در اوان جوانی چهار واحد درس حوزوی خوانده و بعد هم رفته دنبال کاسبی، فکر میکند علامهی دهر است. یکی دوبار هنگام نوشتن چیزی، ایرادهای منطقی ازش گرفتم که چندان خوشش نیامد و فوقع ماوقع.
نه خاک مطمئنی که بایستیم به پاش
سرش از آن ور دیوار چین در آمده است
شب دو سه تا از فامیلهایی که از شهرستان آمده بودند و البته جایی هم برای ماندن برایشان تعبیه شده بود، به اصرار پدر به خانهی ما آمدند. الحق که پدرم در این مواقع تجسم جهالت و عینیت موقعیت نشناسی است. صبحش یکی دو تا از مردان دیگر آن بستگان، که دیشبش نیامده بودند، هم به آنها اضافه شدند. بحث سیاست شد و یکیشان که خیلی خودش را مطلع جلوه میداد میگفت: برای سید حسن اتاق وی آی پی هم درست کرده بودند و گفتند تمام امکانات اختصاصی فراهم است، فقط بیا امتحان بده. خودمان هم بهت تقلب میرسانیم. اما نیامد و طبیعی بود که رد صلاحیت شود. گفتم پس آن مراجعی که سیدحسن را تایید کرده بودند چه؟ گفت: آنها سیاسی بودند. گفتم پس آنها که بدون امتحان تایید شده بودند چه؟ گفت خب آنها قبلاً در ادوار خبرگان بودهاند. گفتم پس آیت الله امجد چه؟ یا اعرافی و سعیدی و شاهآبادی چه؟ گفت: ها؟
که پشت پای کسی که به راه افتادیم
قدم قدم فقط از خاک، مین در آمده است
دیشب که تا خانه رانندگی میکردم دوست داشتم با یکی تصادف کنم. یا مثلا با سرعت بروم در یک کوچه بنبست و با سرعت هرچه بیشتر ماشین را بکوبم به دیوار. سر را به دیواری که اصلا نیست میکوبم، فهمیدن این دردهای لعنتی سخت است.
دیشب صد نفر هی گفتند ان شالله نوبت شما. انشالله فولان شما بهمان شما. نمیدانستم به این همه آدم بگویم چرا این دعا را میکنید؟ فقط گفتم مرسی که ول کنند بروند. امروز هم الی زنگ زده بود که خوبی؟ گفتم نمیدانم.
بفهم! زندگی ات حاصل تجاوز بود
دمار ِ مادر ِ این
سرزمین درآمده است!
پ.ن: شعرهای بین پاراگرافها از فاطمه اختصاری است.
- ۱ نظر
- ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۱