مرثیهای برای حسام یا خداحافظ سگ پیر
یک- شب یلدای سال 1383 بود. در دانشکدهی معماری دانشگاه گیلان شب شعری برپا بود.
هرکس دستی به قلم داشت، پشت تریبون میرفت و شعری داستانی مطلبی چیزی میخواند. من
هم با یک کاغذ تاخورده که یادم نیست چه شعری روی آن نوشته بودم، بیقرار و مضطرب
منتظر بودم تا نوبتم بشود.
دانشجوی ترماولی بودیم و پرهیجان و ناآگاه و خل. یک دانشجوی ترم اولی معماری با
قد بلند، موهای آشفته که نه کوتاه بود نه خیلی بلند، صورتی استخوانی و انگشتانی کشیده
و دستانی که اغلب در جیبش بودند، آمد پشت تریبون و یک برگهی چهارتا را باز کرد و
شروع کرد به خواندن. یک داستان درباره کریسمس بود. جزئیات داستان یادم نیست، اما میدانم
یک پارودی بود بر یکی از کارتونهای معروف کریسمسی (هروقت اسمش یادم بیاید پست را
ویرایش میکنم).
دو- سید حسام صادقی اصل با امین همدبیرستانی بود. از این جهت بیشتر با او دوست شدیم. عاشق گیم بود و شب و روزش را به بازی میگذراند. فیلم هم زیاد میدید. گاهگاهی چیزی هم میساخت. اولین بار کتاب خداحافظ گاری کوپر را او بود که به من معرفی کرد و ازم خواست که بخوانمش. خواندم و لذت بردم. از دنیاش لذت میبردم. رنگی و فانتزی و قشنگ بود. به همه چیز نگاهی ساده و کودکانه داشت. ساعتها مینشستیم و دربارهی موضوعات مختلف باهم بحث میکردیم. فهمید از مسابقات فوتبال دانشکده فیلمبرداری میکنم، پیشنهاد داد تدوینش کنیم و فیلم کوتاهی ازش دربیاوریم. دو سه تا کار کوتاه به این سبک باهم ساختیم. تمام عشقش این بود که یک بازی بسازد. هر وقت همدیگر را میدیدیم از این بازی که دلش میخواست بسازد باهم حرف میزدیم.
سه- سال 88 گذشت. (در خود این جملهی کوتاه ساعتها و بلکه روزها داستان و خاطره نهفته است. مخصوصاً آنهاییش که مربوط به حسام است). من فارغ التحصیل شده بودم. دانشجوی ارشد بودم و گاهگاهی برای تجدید خاطره یا دیدار دوستان به گیلان میرفتم. هروقت میرفتم سری هم به حسام میزدم. هنوز دانشجو بود. آخرهایش بود به قول خودش. یک داستان نوشته بود که در آن شخصیتهای اصلی دانشجوی معماری بودند (بابک، تیرداد، رضا، ماکان و حسام)، و بیش از سی سال بود که فارغ التحصیل نشده بودند و به یک سفر رفته بودند و در هتلی محبوس شده بودند و... جزییاتش یادم نیست. البته در ذهنم هست، اما کلمههایش یادم نمیآید که تعریفش کنم.
چهار- این اواخر خانهاش را عوض کرده بود. از منظریه رفته بود تختی. آپارتمان را ول کرده بود و یک خانهی ویلایی گرفته بود با چند تا گربه. گربهها از سر و کولش بالا میرفتند. من هم که از گربه چندشم میشد میگفتم حسام گربهها را بیرون کن و پنجرهها را ببند. میگفت: «سربازی سخته؟» سرباز بودم و تا کوچکترین فرصتی پیدا میکردم میرفتم رشت. فقط رشت بود که آرامم میکرد. هنوز هم با خاطرات زندهام. تنها بود و داشت یک بازی درست میکرد. قسمت نرمافزاری بازی را قرار بود تیرداد درست کند. شاید هم کرده بود. امیر (عمرانی) هم بهشان کمک میکرد و یک سر داستان بود. با رضا امیدی رفتیم خانه ویلایی خیابان تختی. رضا شاید اولین یا دومین بار بود که حسام را میدید. میگفت چرا جوان به این سن باید تنها در خانهای باشد با چند گربه؟ دلش میسوخت. میگفت این باید در خیابانها و مهمانیها و سر کار و ... شاد و سرحال و سرزنده باشد.
پنج- بهار 95 بود. هوای تهران روی سینهام سنگینی میکرد. چشم باز کردم دیدم رشتم. رفتم پیش حسام. وقتم کم بود و باید زود برمیگشتم تهران. آمد میدان شهرداری دنبالم. رفتیم بازار و درِ دکهای بخار گرفته را باز کرد و گفت سلام عمو(حسین؟). دو پرس غذا برایمان کشید و درحالی که به سختی جا شده بودیم چسبیده به هم و فشرده غذا را خوردیم. آمدیم بیرون و گفتن به خانه من برویم و فیلم من را ببینیم. گفتم فیلم؟ بازی نبود مگر؟ گفت به مشکل خوردهایم. پول کم آوردهایم. فعلاً یک ورژن فیلم ازش استخراج کردهایم تا پول برسد و ادامهی بازی را بسازیم. تهیه کننده سراغ نداری؟ یا سرمایهگذار؟ فلانقدر میلیون تومان بدهکاریم به این و آن. گفتم باید ببینم. بگذار خبر میگیرم بهت اطلاع میدهم. از بازار، ماهی کولی خریدم برای گربههایش. رفتیم خانه و برای من فیلم را گذاشت و برای گربههایش هم توی یک ظرف، ماهی. دقیقاً انگار داخل ذهن حسام را میدیدم. فانتزی و وهمآلود و بعضاً طنز یا شاید هجو.
شش- اواخر شهریور 95 بود. امین اسمس داد: حسام مرد. به حسام زنگ زدم جواب نداد. اسمس دادم بهش که «حسام اینا چی میگن؟ بگو که دروغه»
حسام هنوز جواب نداده. همیشه اسمسهایش را دیر جواب میداد یا نمیداد. میدانم دروغ است. حسام کی گوشی کنارش بوده که این دومین بارش باشد؟ میدانم. الان روی کاناپه دراز کشیده، پتو را هم تا روی سرش کشیده بالا، گوشیاش هم یک جایی پرت شده. روی کانتر آشپزخانهای، زیر سیدیهای همیشه پخش و پلایش، جایی. میگفت منتظرم 60 سالت که شد به دیدنم آمدی، من روی صندلی روی بالکن در حال قهوه خوردنم و سیگار کشیدن. از دور که پیدات میشود داد میزنم: «ببین کی اینجاست! چطوری سگ پیر؟»
میدانم، حسام حالاحالاها اسمس من را جواب نمیدهد. شاید 60 سالگی یک اسمس بدهد و بگوید ببخشید سگ پیر، خواب بودم.
- ۹۵/۱۰/۰۶