تقلب از روی دست مایاکوفسکی یا چگونه بگویم که عاشقت هستم؟
مدتها بود پستهای وبلاگ را اینجا نمینوشتم. نه که نخواهم، نه... فرصتش نمیشد. شاید هم گشادی بود که اجازه بهروز
کردن نمیداد. حال، چندین پست بهروز نکرده دارم که به ترتیب زمانی میگذارمشان.
اما دربارهی این پست؛ که چرا از بقیه جلو زد و ترتیب زمانی را رعایت نکرد.
پریروزها حالم خیلی بد بود. بد نبود، بد شد... ماشینی کرایه کردم و زدم به جاده. میرفتم و برمیگشتم. رفتم دم در خانهشان. زنگش زدم که بیا پایین! آمد، نشست. آماده رفتن بود. بودیم. رفتیم. فلاسک کوچک قهوهاش لای پایش بود. –قهوه میخوری؟ دستم را دراز کردم و برش داشتم. گرم بود. اما داغ، نه. یک قلپ خوردم. سرحال آمدم. سیگاری گیراندم و شیشه را دادم پایین. هنوز درست آتش نگرفته بود که حرف زدنم گرفت. با ربط و بیربط میگفتم. گرفته بود. رفته بود در خودش، عینهو مرغ کرچ که سرش را تا خرتناق میکند لای پرهایش. لبهی کلاهش را با دو انگشت گرفتم و دادم بالا: -ببینمت؟! گریه میکنی؟
اشکی بود. اما گریه نمیکرد. بغض داشت. دستش را گرفتم. –آخه چرا؟ چی شده مگه؟ مگه نگفتی دیگه فراموشش کردی؟ مگه نگفتی حتی اگر خودت هم بخوای، خودش هم بخواد، دیگه نمیشه؟
-تو وقتایی که دلت میگیره چه کار میکنی؟
- من در سطوح مختلفی گریه میکنم. در سطح عشق، سطح خودم، سطح دیگران... وقتی تو نیستی و فقط شعر مانده است، وقتی که فکرهای غمانگیز، ناگهان...
گریهاش هویدا شد. آشکارا میریخت. هنوز بی صدا اما. زدم کنار، سرش را گرفتم بین بازوانم، توی سینهم. توی بغلم شاید. آرام گفتم: عزییییزم....
نشستیم جایی. مستندی پلی کردم. فی فی از خوشحالی... توی آن حال فقط محصص بود که میتوانست حس و حالم را درک کند و از زبان او بود که وصف حالم بیرون میریخت. خدا را شکر زیرنویس انگلیسی داشت. تمام که شد کرک و پرش ریخته بود. زد زیر گریه: -خستهام. خسته شدهم. بغلش کردم. امتناع کرد. حذر کرد. حق داشت (؟). شاید. دستهاش را گرفتم توی دستم. یخ بود. ها کردم شاید گرم شود.
بعد شب شد به خانهمان رفتیم.
§
صدایی داد زد اوه مای گاد! به خودم آمدم. بیدار شدم
انگار. ایستاده بودم و یک ظرف مرغ یخ زده دستم. روبروی پلههای هال. دیلهانی از
پلهها پایین آمدنی، من را دیده بود و خشکش زده بود. گویا ساعتها در همان حال، مرغ
به دست ایستاده بودم و رویم به دیوار بوده است. گفتم ساری! آم سو ساری. گفت مشکلی
نیست. عب نداره.
مرغ را داخل یخچال گذاشتم. دستم بیحس شده بود، از سرمای مرغ یخزده. رفتم دیدم
مقداری بادامزمینی ریختهام روی کاناپه نزدیک در ورودی. مقداری هم توی یکی از
کاسههای کثیف نزدیک سینک ظرفشویی. ادکلنم را گذاشتهم روی میز وسط خانه کنار لپتاپ.
جعبه سیگار را باز کردهام و سیگارها درآوردهام. سعی کردم به یاد بیاورم شب به من
چه گذشته است. هیچ یادم نیامد. فقط یادم بود در طول شب، و خواب، صدایی بلند فریاد
میزد: مسّکر! Massacre
رفتم بالا و در اتاق را بستم و خوابیدم.
§
«من دوستت دارم، دوستت دارم، علی رغم همه چیز، به خاطر همه چیز، دوستت داشتهام، دوستت میدارم و دوستت خواهم داشت. سوای اینکه تو با من تندی کنی یا مرا دوست داشته باشی، سوای اینکه تو مال من باشی یا به مرد غریبه دیگری تعلق داشته باشی. در هر صورت من دوستت دارم. آمین … عشق زندگی ست. اصل کار عشق است. از درون آن است که شعر جوانه میزند، عشق است که مرا به هر کاری وامیدارد. عشق تار و پود قلب است.» (ولادیمیر مایاکوفسکی- نامهای برای لیلی معشوقهاش)
- ۹۷/۰۸/۰۷