دویست و شصت دلار باید بدهم نازنین. یک صد دلار، یک هفتاد و پنج و یک هشتاد و پنج. دهن ما را آسفالت کرد تا شماره کارتش را بدهد. هی میگفت با این دویست سیصد تا من نه پولدار میشوم نه فقیر. حالا باشد بعداً حساب کنیم. حالا عجلهای نیست و فولان و بهمان. گفتم این چندسال زندگی در آمریکا درستت نکرده، هنوز تعارف ایرانی و آریایی را کنار نگذاشتی که. بعدش یادم آمد دو سالی هند بوده و احتمالاً تاثیرات زندگی در آنجاست. بالاخره یک عکس از کارت پدرش گرفت و فرستاد.
روزها توی شرکت عمه خانم راه میرود چراغها را خاموش میکند. میگوید عادت بچگی است. گویی از بچگی زویا پیرزاد بوده است. مریم هم راه براه از دست عمه خانم و این صرفهجوییهای ریزش نارحت میشود. من هم باید به حرفهای طرفین گوش کنم. مریم یکریز حرف میزند و شکایت میکند از وضع موجود. از اتاق که بیرون میروم برمیگردم میبینم چراغم خاموش شده، من هم یادم میرود که روشنش کنم، از چشم درد به خودم میآیم و میبینم ساعتهاست که در تاریکی نشستهام. چون پنجرهای هم روبرویم است و نورش میتابد به پشت لپ تاپ، همه چیز برایم ضد نور است و زود خستگی عارض میشود؛ شدهام مرضی الطرفین. مریض از دو طرف!
دسته جمعی رفتیم فیلم خواب تلخ به کارگردانی محسن امیریوسفی را دیدیم. با بچههای فیلمبینون بودیم. به نسیم و داوود و سحر هم گفتیم بیایند، هرکدام به علتی نیامدند. فیلم خوبی بود. سال 1382 ساخته شده بود. بعد از دوازده سال اجازة اکران بهش داده بودند. با اینحال خیلی تازه بود. یاد نام آن کتاب میفتم؛ «هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست.» در جایی ندیده یا نخوانده بودم که اینجوری مرگ را به هجو و بازیچه بگیرند. آفرین به محسن امیریوسفی که انقدر خودمانی و صمیمی رفته بود پیش مرگ و انقدر راحت دستش انداخته بود. باید «آشغالهای دوست داشتنی» اش را دید.
بعد فیلم رفتیم اغذیهفروشی برادران بهشتی، کنار گالری آب انبار، خیابان خاقانی. به معنای واقعی کلمه «ساندیویجی» است. روی شیشه مغازه نوشته بود: «این مغازه به فروش میرسد.» آقای بهشتی خسته بود، نشسته بود آن کنار و شاگردش کار میکرد. آخرهای غذاخوردن بودیم که دیدم روی یخچال ویترینی یله داده و چانهاش را روی ساعدش گذاشته و خیره شده به ما. فکر کردم شاید منظورش این است که بروید دیگر! تعطیل است! اما چشمانش را بست. آخر سر، موقع حساب کردن گفت: «همیشه با هم باشید، خوش باشید، بخندید، باهم باشید.» گفتم آقای بهشتی، چرا میخواهی مغازه را بفروشی؟ گفت: «مریضم، پام درد میکند، دیگر نمیتوانم کار کنم.» گفتم انشاءالله خدا سلامتی بدهد و آمدیم بیرون.
خبر کوتاه بود: خداحافظ ایران! بعد هم لینک مصاحبه دکتر مهدی موسوی با رادیو زمانه. نشستم گریه کردم. فکر نمیکردم این جوری بشود. شعر محمد میآمد توی ذهنم: «من در سطوح مختلفی گریه میکنم، در سطح عشق سطح خودم سطح دیگران....» حرف دیگری ندارم و نمیتوانم بزنم. این طور مواقع که نباید حرف زد. باید نشست گوشة اتاق، زانو را بغل کرد، سر را کج کرد و به دیوار خیره شد. بعد فایل سفرنامه را گذاشت تا تاثیر صدای دکترموسوی با آن رادیو از بین برود و دوباره صدایش در ذهنم با شعر بپیچد. بعد هم فکر کرد به این دنیای مزخرف و بغض کرد و فکر کرد و بغض کرد و الخ.
***
برنامه بعدی این است که بروم فیلم جزیره رنگین خسرو سینایی را ببینم. از شخصیتش خوشم میآید. علت علاقهام بهش هم علاقهاش به کیشلوفسکی و سینمای لهستان است، که خب طبیعتاً این علاقه در فیلمسازی اش تاثیر گذاشته.
***
***
------------------------------------------------------------------
پ.ن: شعرهای این پست، بخشهایی از شعر بلند و زیبای «سفرنامه» سرودة دکتر سید مهدی موسوی است. کاملش را میتوانید سرچ کنید و بخوانید.
- ۱ نظر
- ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۳