خوانده و نخوانده گفتند برویم مدرسه ایتالیایی، توی فرمانیه. دو ترم که بخوانی ویزات میکنند بروی ایتالیا پیشرفت کنی. رفتیم و خواندیم. وسطش گفتند خب ما که برای دکترا پذیرش نمیگیریم. خودتان باید دست به کار شوید. نهایتاً ارشد. یک ارشد داشتم، تا خدمت نمیرفتم خروج از کشور میسر نبود. این دست و آن دست کردیم و پایان نامه را کش دادیم بلکه فرجی شود.
یک بار یادم باشد برایتان لیست دانشگاههایی که بعد ارشد قبل خدمت اپلای کرده بودم را بگذارم. آلمان بود، فرانسه شاید. نروژ. هرجا. هرچه بیشتر جستم کمتر یافتم. شانس هم دخیل بود. شاید بیشترش شانس بود. آن موقع نمیدانستم. الان میفهمم. قسمت میگویند، یا همچین چیزی.
به دفتری در تهران که کارش اعزام دانشجو بود پول دادم. تضمینی بود. تضمینش چه بود؟ فاند میگرفت برایت، ماه اولش را برمیداشت. به سه ماهش هم راضی بودم. مدارک را گرفت. کاری از پیش نبرد که نبرد. مقصدش آلمان بود. زنی را دیدم پسرش در نروژ استاد دانشگاه بود. میگفت بیا بهت نروژی یاد بدهم کاری برو. گفتم من فقط با پذیرش دکترا میتوانم خارج شوم از کشور. کاش یاد گرفته بودم، بعدها به کار میآمد. موعد مقرر رسید و فرستادندم اجباری. انگار پرتت کنند توی ماشین لباسشویی؛ جیبهات را خالی کنند، ندانی چه داشتی، چه نداشتی، کجا میروی، چرا انقدر با سرعت میچرخی. بعد چند ماه پرت شدم بیرون. خدمت برقرار بود، اما اوضاع آرامتر شده بود. شرایط بد نبود. کار بخور و نمیری داشتم. گاهی تدریس میکردم. یک بار یادم باشد برایتان بگویم که دزد ماشینم را زد. نه، البته چه فایده؟ ارتباطی به این بحث ندارد. فقط در یکی از روزهای خدمت اتفاق افتاد. تازه آموزشی تمام شده بود یونیفورم به تن رفته بودم یگان مرکزی برای تقسیم. لباسهای شخصی را هم گذاشته بودم توی ماشین که برگشتم عوض کنم بروم سر کلاس. برگشتم دیدم نه از تاک نشان است و نه از تاکنشان. درجه چسبانده با پوتین رفتم تدریس. یکی از شاگردان سابق من را دید، رفت خانه شان برایم کیسه ای بادام آورد. گفت سربازید، باید آجیل بخورید. نمیدانم چه تصویری از سربازی یا خدمت داشت.
دانشگاهی در سوئد فراخوان زده بود دانشجو میگیرد. انگار زندانیانی که برای بعد از آزادی خود نقشه میکشند، فقط حرف از رفتن بود. اعلان را که دیدم دست به کار شدم. مدارک را جمع و جور کردم. میدانستم قبولم هم کنند، هنوز موقعش نشده که بروم. خدمت باقی بود. گفتم تیری است در تاریکی. شاید قبولم کردند، تا سال بعد لفتش دادم. گفته بود پروپوزال بدهید که کارتان در اینجا روی چه موضوعی خواهد بود. تخیلیترین و دستنیافتنیترین موضوعی که به ذهنم رسیده بود را نوشتم. پیشینه تحقیق برایش دست و پا کردم. موضوع، هدف، منابع، همه چیز. مو لای درز پروپوزال نمیرفت. مجتبی کنارم مینشست. انگلیسی خوانده بود. دستش به اینجور کارها تند و تیز بود. خوش سلیقه هم. دادم انگلیسیش را ویرایش کرد. تیترهایش را بولد کرد. خوشگلش کرد. فارغ از محتوی، ظاهراً بیشتر زیبا بود. فرستادمشان. مدتی گذشت. این هم مثل بقیه. چنان نهِ بلندبالایی برایم فرستادند که بیا و ببین. هرچند ناراحت نشدم. یادم میآید آن موقع دو تا ریجکت همزمان به دستم رسیده بود. اولیش این بود. دومیش را یادم نیست. برای همین هی میگویم بنویسم بنویسم. شاید جایی مثل اینجا نیاز شود و یادم نباشد. دومیش انقدر بهم گران آمده بود که از اولی ککم هم نگزید. دومی ایران بود فکر کنم. یادم نیست چه بود. آها، شاید میخواستند افسر نمونه انتخاب کنند، امتیاز من بالاتر بود، اما مقام اول به یک متأهل رسید که امتیازش از من هم پایینتر بود. چون تأهل ارزشی بود که من فاقد آن بودم. گور پدر مقام و اول و دومی. جایزهاش دو سه سکه بود که آن موقعها بدجور احتیاجشان داشتم. طبق معمول، پروپوزال را کپی کردم در فولدری و بایگانی شد برای روز مبادا.
- ۰ نظر
- ۱۶ آذر ۹۶ ، ۲۲:۱۵