تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

یک نسل عقب تر یا هر قانونی استثنا هم دارد

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۲۶ ب.ظ

دیروز عصر راه افتادم رفتم پیش دو تا از دوستانم. دوستی‌شان برایم خیلی ارزشمند و مهم است. رفتم دنبالشان و باهم رفتیم بیرون قدم زدن. قدم می‌زدیم و حرف می‌زدیم و من حظ می‌کردم. بعد به پیشنهاد من رفتیم چیزی بخوریم، دو تا سیب‌زمینی ویژه* گرفتیم و نوشابه که شد 62 هزار تومان. متوجه شدیم که صندوقدار قیمتهای نوشابه را به اشتباه بجای 1500 تومان، 15 هزار تومان محاسبه و فیش صادر کرده بود. خندیدیم، اما مطمئنم روزی می‌رسد که نوشابه هم به این قیمت‌ها خواهد رسید. بعد شب شد به خانه‌مان رفتیم، لخت زیر پتو مچاله شدم. 
امروز چند جا کار داشتم. اول رفتم به دیدن مهر. قرار بود برایش کلی متریال فرهنگی اعم از فیلم و پادکست درسگفتارهای فلسفی و غیره ببرم. بردم. ریخت روی هاردش، هاردم دستش ماند، چون ریختنش زیاد طول کشید. قرار شد هاردم را بیاورد بدهد. بحث سر انواع سکه شد، مهر گفت که سکه‌های نروژ خیلی باحالند. گردند و وسطشان سوراخ دارد، مثل دونات. بعد گفت داشتم اما همه را دادم در فرودگاه اسموثی خوردم. هیچی برایم نمانده است. گفتم در فرودگاه کجا بودی که کرون قبول می‌کردند؟ گفت نروژ دیگر. گفتم مگر نروژ بوده‌ای؟ گفت آره. رفته بود دو ماه رزیدنسی آنجا؛ توی کوه و کمر در یک خانه وسط جنگل با چند تای دیگر هی نقاشی کشیده بودند. فکر می‌کرده‌ام همه‌اش ایتالیا بوده، نگو نبوده. می‌گفت احتمالاً ترم بعد بروم مادرید، چند واحد به صورت مهمان بردارم.
ساعت 3 با دکتر ب. قرار داشتم. ساعت 3 عصر ساعت عجیبی است. زمان انجام هیچ کاری نیست. انگار در این ساعت زمان باز می‌ایستد. برای انجام یک سری از کارها زود است و برای انجام یک سری از کارها دیر. زمانی است که کارهای صبح را مرور می‌کنی و برای کارهای عصر برنامه می‌ریزی. انگار زنگ تفریح است. 
دکتر ب. از دوستان قدیمی پدرم بود. از حدود سی و هفت، هشت سال قبل دوست بودند. قدیم‌ترها روحانی بود و لباس می‌پوشید، اما مدتی است لباس نمی‌پوشد. در یک شرکت مسئول امور حقوقی بود، نیست که دکترای حقوق داشت. دکتر ب. دو پسر دارد که از من بزرگترند. یکی‌شان سه سال و دیگری یک سال. یکی هم دارد که نوجوان است. با هردویشان دوست بودم. با دومی بیشتر. قدیم‌ها. هر دو رفته‌اند فرنگ و رابطه‌ی ما هم خودبخود کمرنگ شد. من ماندم و خود دکتر ب. که من را هم پسر خودش می‌خواند. این چند ساله همیشه با هم از طریق چت و ایمیل و گاهگاه دیدار حضوری، در ارتباط بوده‌ایم. این دکتر ب. هم سن و سال پدر و مادر من است، اما چنان با جوان‌ترها میانه‌اش خوب است که توگویی متولد دهه شصت یا هفتاد باشد. خیلی آدم را می‌فهمد، من نگفته او می‌گیرد حرفم را. دکتر ب.ها شبیه دایناسور هستند، دارد کم کم نسلشان منقرض می‌شود. نشستیم و از هردری حرف زدیم، حس می‌کردم گاهی بغض می‌کند، و میخورد. هم بغض را، هم حرفش را.
چهره‌ای آرام و متین، با صدایی بسیار آرام‌تر، و چشمانی که همیشه به روبرو نگاه می‌کنند، نه به بالا و نه به پایین. آی-لول** بودن نگاه آدم‌ها مقوله‌ی مهمی است که جا دارد یک پست را بهش اختصاص دهیم.
کلی توصیه و سفارش کرد و کلی در امور جاریه ثابت قدم‌ترم کرد و دستی پشتم زد و گفت برو به امان خدا. از دفترش که آمده بودم بیرون، انگار از یک امامزاده‌ای، مسجدی جای مذهبی‌ای چیزی درآمده‌ام؛ انقدر که آرامش درونی داشتم و تویم را سیالی سنگین با ویسکوزیته‌ی بالا پر کرده بود که این ور آن ور که می‌رفتم کمی لمبر می‌انداخت و دوباره به مرکز ثقلم برم می‌گرداند. دکتر ب. از نسل قبلی است، ولی فرزند زمان خویشتن است. 
* + قارچ + پنیر

** Eye-level

  • کع.حف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی