تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

یک- یادم می‌آید سال 87 بود، کلاس فرانسه می‌رفتم، کانون زبان. در همان شعبه کلاس‌های عربی، اسپانیولی و آلمانی هم برقرار بود. به یکی از بستگان که همیشه در پی یافتن یک کلاس عربی مکالمه خیلی خوب بود، پیشنهاد دادم بیاید و در کلاس‌های عربی کانون شرکت کند. از من پرسید: «چقدر طول می‌کشد؟» گفتم حدود دو سال. گفت :«اووووه! دو ساااااال!» امروز سال 95 شده است و حدود هفت هشت سالی از آن ماجرا گذشته است. هروقت من را می‌بیند می‌گوید: «اگر آن موقع رفته بودم کلاس عربی، الان (یک سال بود، دو سال بود، سه سال بود که) تمام شده بود».

دو- سال 91 بود، یکی از دوستانم از من پرسید: «برای خوب شدن اسپیکینگ در زبان انگلیسی راهی سراغ داری؟» گفتم آره خیلی هم خوبش را سراغ دارم. و تکنیک شدوینگ 1 را بهش معرفی کردم. (در مورد تکنیک شدوینگ می‌توانید این جا بخوانید و اینجا ببینید. اگر به فارسی هم سرچ کنید مطالبی در اینترنت پیدا میکنید). بعد گفت: «چقدر طول میکشه این تکنیک؟» گفتم سه ماه. گفت: «اوووووه! سه مممماه!» چند روز پیش همدیگر را دیدیم و یادی از این سیستم کردیم و گفتم اگر آن موقع شروع کرده بودیم، الان چند باره تمام شده بود.

سه- من خودم را از این پشت هم اندازی‌ها مبرا نمی‌کنم. چه بسیار کارها که قصد انجامش را داشته‌ام و به خاطر زمان به ظاهر طولانی انجامش نداده‌ام، اما چند برابر آن وقت را تلف کرده‌ام و بعداً فقط حسرتش مانده برایم.

چهار- چون مثال‌هایی که ذکر کردم، در مورد آموزش زبان بود، شما را به این پست ارجاع می‌دهم. این سایت در این پست به نکاتی بسیار خوب در مورد یادگیری زبان (های) خارجی اشاره کرده است. وقتی آن را خواندید برگردید و چند نکته که من هم به تجربه آن‌ها را دریافته‌ام بخوانید. باشد که مورد رحمت خداوند واقع شوید.

بروید دیگر.

خب برگشتید؟

پیش از الف- دو نکته را همین اول بگویم. اول این که قبل از آموزش زبان تکلیفتان را با خودتان روشن کنید. خیلی‌ها از من پرسیده‌اند فرانسه را چگونه یاد بگیریم؟ یا کدام کلاس انگلیسی خوب است؟ یا .... اولین سوال من (شاید هم جواب) من به آن‌ها این است که فرانسه را می‌خواهید چه کار؟

اگر می‌خواهید برای تحصیل به بلژیک بروید یک داستان است، و اگر برای کار به کانادا، یک داستان دیگر. اگر رشته‌تان جامعه‌شناسی است و هدفتان دکترا خواندن در سوربن است، ماجرایتان فرق دارد با کسی که می‌خواهد فرانسه برای صرف علاقه یاد بگیرد. بسته به هدفی که از یادگیری آن زبان خارجی دارید، مراحل یادگیری‌تان هم متفاوت خواهد بود.

دوم اینکه خواهش می‌کنم از زبانی که می‌خواهید شروع به یادگیری آن کنید لذت ببرید. زبان یاد گرفتن مثل ساززدن است. باید پیش از هرچیز، خودتان از شنیدن صدای آن ساز لذت ببرید. بعضی از دوستان می‌پرسند که به عنوان زبان خارجی دوم، آلمانی بهتر است یا فرانسه؟ و جواب من طبیعتاً این است که اولا می‌خواهیدش چه کار؟ و اگر برایشان علی‌السویه بود، می‌گویم حتماً به هر دوزبان یک فیلم را تماشا کنید و ببینید که آیا از شنیدن آواهای آن زبان لذت می‌برید یا نه؟ یا دست کم از شنیدن آن بدتان نمی‌آید؟

الف- دفعات یادگیری در زبان مهم‌تر از میزان زمان یادگیری است؛ اگر می‌خواهید در هفته 10 ساعت زبان بخوانید، آن را به 10 تا یک ساعت تقسیم کنید. اینجوری خیلی بهتر نتیجه می‌گیرید تا دو تا پنج ساعت.

نتیجه‌گیری اخلاقی: اگر به کلاس زبان می‌روید، کلاس‌های فقط جمعه‌ها، فقط پنجشنبه‌ها، و... خیلی بد است، دو روز در هفته بهتر است، سه روز از آن هم بهترتر است، و هفت روز هفته از همه بهتر. البته که به زمان شما بستگی دارد. البته اگر قرار است بالکل قید کلاس را بزنید، قربان جدتان، همان یک روز در هفته را بروید.

ب- در یادگیری زبان همه یا هیچ نکنید. هرچه بیشتر بهتر. در بالا هم گفتم، اگر می‌دانید که سه روز در هفته زبان خواندن خیلی خوب است اما شما وقتش را ندارید، بی‌خیال زبان خواندن نشوید، دو روز بخوانید. یک روز بخوانید. توی موبایلتان قبل خواب یک خبر را به زبانی که دارید یاد می‌گیرید بخوانید. نگذارید این جریان قطع شود.

پ- تا می‌توانید خود را در معرض زبان قرار دهید. چیپس هم که می‌خرید تا با ماست نوش جان کنید، آن وریش کنید و توضیحاتی را که پشت آن به زبان‌های غیر فارسی نوشته شده بخوانید. در یک کلام، هَوَل یادگیری باشید.

ت- سعی کنید توی آینه با خودتان حرف بزنید. توی آینه هم نشد، همینجوری با خودتان حرف بزنید. اتفاقات روزمره را برای خودتان تعریف کنید. سعی کنید با کلماتی که بلدید از پس تعریف کردن بربیایید. در یک زبان خارجی، کلمه زیاد بلد بودن هنر نیست، بلکه بیان کردن منظور با واژگانی که بلد هستید هنر است. (این جمله را می‌توانید توی ویکی‌گفتاورد من بگذارید).

ث- جملات کوتاه را به فارسی بگذارید جلویتان، سعی کنید آن ها را برگردان کنید. مثلا: من رفتم، من می‌روم. مداد را بده. کتاب را برد. این چیست؟ کجا می‌روی؟ حالت خوب است؟ چی شده؟ کجا بود؟ لیوان افتاد. عاشق شدم. من این مداد را دوست دارم. این گل زیباست. تو دوست منی. تو مهمان منی. من خانه بودم. من گرسنه ام. من به باشگاه می‌روم. و... در مرحلة بعد سعی کنید سرعتتان را بالاتر ببرید. تمرین خوب بعدی این است که یک جمله را بگیرید و کلمات مختلفش را عوض کنید و مجددا به اصل آن بازگردید. مثلا اول این را ترجمه کنید:

«او کتاب را از مغازه خرید». بعد «پدرم» را در نظر بگیرید. حالا با «پدرم» جمله را بازسازی کرده و برگردان کنید. بعد بگویید «می‌خرد». حالا جملة قبلی که نهاد آن «پدرم» بود، را با فعل «می‌خرد» برگردان کنید. بعد بگویید «گل». حال مفعول جملة قبلی که نهاد آن «پدرم» و فعل آن «می‌خرد» بود را با «گل» جابجا و سپس برگردان کنید. حالا می‌توانید فاعل را به «تو» تغییر دهید. در این مرحله باید فعل هم به فراخور نهاد، تغییر کند. بعد فعل را به ماضی برگردانید. حال مفعول را به «کتاب» تغییر دهید و نهاد را نیز به «او». خب، بازگشتیم به جملة اول. این تمرین بسیار خوبی برای ورزش ذهن در ساختن جمله به زبان‌های بیگانه است. مخصوصاً وقتی مجبور می‌شوید فعل جمله را بسته به نوع فاعل عوض کنید. با این تمرین، کم کم نیازی به فکر کردن به کلمات آن زبان نخواهید داشت. بلکه فقط به مفهومی که در ذهنتان است فکر می‌کنید و کلمات و جملات، خودبخود بر زبانتان جاری خواهند شد. مثل ساز زدن که اوایلش باید نوت را ببینید، فکر کنید که آن نوت کجاست، بعد نوت را بنوازید، اما پس از مدتی، نوت را که می‌بینید، دستتان اتوماتیک در محل نوت مورد نظر قرار خواهد گرفت و نوت را خواهد نواخت.  

ج- سعی کنید زبانی را که دارید یاد می‌گیرید، زیاد بشنوید. حتی زیاد ببینید. حرکات و سکنات مردمی که به آن زبان حرف می‌زنند بسیار مهم است. به شما کمک می‌کند تا شخصیت زبانی آن‌ها را دریابید. مثل آن‌ها سرتان را تکان دهید، بخندید، ام ام کنید، دستتان را تکان دهید، ابراز احساسات کنید و حرف زدنتان بیشتر به یک فرد نیتیو2 نزدیک شود.

چ- نکتة حائز اهمیت این که زبانی که ما یاد می‌گیریم، زیاد به دانش زبان کاری ندارد. (اکثر) ما زبان خارجی را به عنوان یک مهارت و در حکم یک وسیله برای ایجاد ارتباط فرامی‌گیریم. بنابراین زبان مثل باقی مهارت‌ها به یک چیز بستگی تام پیدا می‌کند: تکرار! تکرار! تکرار!

ح- و به عنوان مورد آخر، فراموش نکنیم که یک بچة تازه‌ به ‌دنیا آمده، نه فعل می‌داند چیست، نه نهاد نه گزاره و نه هیچ چیز دیگر. اما به راحتی می‌گوید مامان آب بده. یا مامان بابا کجاست؟ او تمپلیت «مامان..... کجاست؟» را حفظ کرده و یاد گرفته که هربار این جمله را می‌گوید، مادرش محل قرارگیری ..... را به او نشان می‌دهد و این یعنی قیاس. پس ما هم می‌توانیم با خوب گوش کردن، و زیاد گوش کردن و تکرار کردن، هر زبانی را یاد بگیریم و صحبت کنیم، با این تفاوت که ما هوشمندانه‌تر می‌توانیم ارتباط بین اجزای زبان را دریابیم و راحت‌تر از زبان استفاده کنیم.

خ- فکر می‌کنم رسالتم در زندگی، هل دادن آدم‌ها به سمت یادگیری زبان باشد.  

 

1-Shadowing

2- Native

 

 

  • کع.حف


هر روز ایمیلم را چک می‌کردم، بلکه نامه‌ای جوابی پاسخی چیزی از یکی از دانشگاه‌های آن ور آبی آمده باشد بگوید شما پذیرفته شده‌اید و این همه تلاش و زحمتتان به ثمر نشسته است و فلان و بهمان. اما خبری نمی‌شد. از دوستان و هم‌پالکی‌ها که با هم فرآیند اپلای را شروع کرده بودیم می‌پرسیدم، برای آن‌ها هم کمابیش اوضاع به همین ترتیب بود. برای یکی یک ریجکشن می‌آمد و موجی از ناامیدی در اردوگاه ما می‌انداخت. بعد همه سریع به تحلیل ماجرا می‌پرداختند و شروع به علت یابی می‌کردند؛ نه! چون نمرة زبانش پایین بود این جوری شد. نه، بخاطر رنکینگ دانشگاه بود، اصلا می‌گویند فلان دانشگاه ایرانی‌ها را نمی‌گیرد.

سرم از روزهای بد پُر شد

مثل یک کیسه ی زباله شدم 

جشن بی مزه ی تولد بود

خبر آمد که چند ساله شدم

بعد شب شد، به خانه مان رفتیم

لخت، زیر ِ پتو مچاله شدم

داخل بازار قدم می‌زنید و مردم را نگاه می‌‌کنید که توی هم می‌لولند و برای پانصد یا هزار تومان کم‌تر یا بیش‌تر دادن، بحث‌ها می‌کنند. از جلوی مسجدی که روبروی مدرسه مروی است و اسمش را نمی‌دانید رد می‌شوید. دلتان هوس مسجد می‌‌کند. می‌‌روید داخل. از دست کشیدن به فرش قرمز و تمیز و دستبافت و نرم و کرکی مسجد احساس آرامش می‌کنید. آقای میانسالی آن طرف‌تر نماز می‌خواند و یک طرف دیگر هم مردی خوابیده است.

دلم آهنگ بندری می خواست

بوق ماشین و جیغ ترمز بود 

صفحه ی شایعات را خواندم

سهم من چند تا تجاوز بود!!

همه ی شهر پرفسور بودند

متفکّرترینشان بز بود!

اسمس تبریک بانک و سرویس دهندة اینترنت و این جاهایی که همیشه به یاد آدمند، به ترتیب می‌آمد و من هم با شور و علاقه تا آخرین کاراکتر می‌خواندم و بعد پاکشان می‌کردم. ایمیلی از هم از یکی از آن دانشگاه‌ها آمد. سریع از توی لپ‌تاپ ایمیل را باز کردم. نوشته بود که نتیجه درخواست شما با پست به اطلاعتان خواهد رسید. اما از آنجا که شما دانشجوی خارجی هستید و این قضیه ممکن است طول بکشد، ما برایتان به پیوست همین ایمیل می‌فرستیم. بدترین و طولانی‌ترین 30 ثانیة عمرم بود. فایل پیوست را که باز کردم، کلمات را می‌بلعیدم تا به یک قید با بار مثبت یا منفی برسم. صبر نداشتم کلمات را کامل بخوانم. به عبارت وی آر ساری تو اینفورم یو... که رسیدم فایل را بستم.

خام بودیم و پخته می باید!

رَب شناسان شهر، رُب بودند!!

«شاید» و «باید» و «ولی» و «اگر»

«همچنین» و «چرا» و «خب» بودند

خواستم تا که رکعتی از عشق...

همه ی دوستان جُنُب بودند!!

کوچه‌مروی می‌‌رود جلو و یک پیچ می‌زند. سر آن پیچ که دوراهی هم می‌‌شود، بوی قهوه می‌زند توی صورتتان. یادتان می‌‌افتد دنبال مغازه‌ای هستید که ازش یک بیالتی یا فرنچ پرس بخرید ببرید شرکت که آنجا هم بتوانید قهوه دم کنید و از شر نسکافه و انواع کافئین آماده خلاص شوید بروید پی کارتان. یک بیالتی کوچکِ به قول مغازه‌دار سه نفره اما در حقیقت یک نفره می‌خرید و می‌‌زنید بیرون و دوباره در هیاهوی بازار گم می‌شوید. فرنچ پرس نخرید. هرچقدر هم که شیشه‌‌اش پیرکس فرانسه باشد و نشکن باشد و مقاوم باشد و خفن و گران باشد باز یک روزی بر اثر گرم و سرد شدن می‌‌شکند. البته بالاخره هرچیزی احتمالاً یک روز خراب می‌شود، اما من که از فرنچ پرس خیری ندیدم، شما را نمی‌دانم. وانگهی، فرنچ پرس خیلی قهوه را دم نمی‌کند، می‌کند ها، اما خودش هم می‌داند که محض خالی نبودن عریضه درست شده است، یعنی جایی که قهوه جوش نیست و آب جوش هست و شعله گاز هم نیست، خب بله، بودنش بهتر از نبودنش است.   

شهر با دستمال خونینش

پاک می کرد ردّ پایم را

«فعل ِ» شب بود و «قید» تنهایی

می شمردند «صیغه» هایم را 

گریه می کردم از تو زیر پتو

نکند سوسک ها صدایم را...

من که کاری نداشتم. نشسته بودم گوشة خانه داشتم زندگی‌‌ام را نمی‌کردم. یک روز یک ایمیل از یک دانشگاه آمد که آهاای! تو! مگر دو سال پیش به ما ایمیل نزده بودی؟ مگر یک سوال نکرده بودی؟ مگر موضوع پایان‌نامه‌ات فلان نبود؟ گفتم چرا زده بودم، کرده بودم، بود. دوباره ایمیل آمد که آهااای! نمی‌خواهی بیایی اینجا دکترا بخوانی؟ ما تازه داریم در دپارتمان‌مان از آن کارها می‌کنیم که تو کرده‌ای. گفتم چرا. ایمیل آمد که خب! برو این امتحانات را بده و آماده شود و این مدارک را بفرست باقیش با ما.

نازنین که آنجا بود گفت این اجنبی‌‌ها کار و بارشان معلوم نیست، حرفشان هم حرف نیست. بیا و برای چند جای دیگر هم درخواست بده، خدا را چه دیدی؟ من هم که غرب زده، گفتم نــــه! آنها خارجی‌اند. حرفشان حساب و کتاب دارد. مثل ما نیستند. از من اصرار و از او هم اصرار در نهایت چندجای دیگر هم در لیستم قرار گرفت.

داشت می مردم از تو و رفقا

موسم گل به بوستان بودند!!

ما که مُردیم گرچه این مَردُم

جزئی از سخت پوستان بودند!

هرچه می خواستند، می کردند!

دشمنانی که دوستان بودند

سر راه هم از فرانسه یک جعبه شیرینی خریدم که ببرم خانه. در خانة ما کسی نیست که بتواند کیک یا شیرینی تر بخورد؛ همه یا چربی یا قند یا رژیم یا مخالف رژیم یا اپوزوسیون. پدر آمد و جعبة شیرینی را دید و با اشارة چشم، من را نشان مادر داد و گفت: «به مناسبت این روز ولن چی چی شیرینی خریده. بخور خانم. کم شیرین است». این که پدر روز تولدم یادش نباشد خیلی طبیعی است. یادم می‌آید یک بار زنگ زدم بهش و در حین سلام و احوال‌پرسی گفت: «قربانت، تو خوبی بابا؟ شما؟»

می‌خواهید بیالتی را همان طور آکبند و پلمب ببرید شرکت، اما می‌‌گویید بگذار یک بار آزمایشش کنم. نازنین‌قهوه را می‌ریزید توی فیلترش، مخزنش را هم پر از آب می‌کنید و دو تکه‌اش را روی هم سفت می‌‌کنید و می‌گذاریدش روی گاز. اساس کار بیالتی بر فشار بخار آب استوار است. این وسیله را مهندس آلفونسو بیالتی در سال 1933 طراحی ‌کرده است. ظاهراً مهندس بیالتی ایده ساخت ایین قهوه‌‌ساز را از ماشین‌‌هایی ابتدایی لباس‌‌شویی برداشته است.

از قرار معلوم در آن ماشین‌های لباس‌شویی، مخزنی که درون آن آب و مواد شوینده است روی آتش قرار گرفته و آب داخل آن جوش می‌آید، سپس آب جوش در حال قل قل، از راه لوله‌ای می‌رود بالا و روی لباس‌های چرک ریخته می‌شود. بیالتی همین سازوکار را برای قهوه‌سازش هم به کار گرفت. به این ترتیب که آب داخل مخزنی جوش می‌‌آید، از لوله‌ای بالا می‌آید و به قهوه برخورد می‌کند. آب همراه با قهوه توسط بخار زیرش به بالا رانده شده و از لوله‌‌ای دیگر بالا می‌‌رود و توی مخزنی که برای سرو کردن است، جمع می‌‌شود.

زیر گاز را روشن می‌کنید و منتظر می‌شوید که جوش بیاید. جوش می‌آید، اما بخار نمی‌شود و هیچ آبی همراه با قهوه یا بدون قهوه در مخزن دوم نمی‌ریزد. نگران نشوید. بیالتی شما خراب نیست. اساساً بیالتی چیزی نیست که بشود خراب بشود. باید عیب آن را پیدا و بعد برطرف کنید.

بیالتی باید حتی‌المقدور هوابند و آب بند باشد، تا بخار آب نتواند از سوراخ سمبه‌های اطراف و لالوهای اکناف بیرون بزند و فشار مخزن یک آن‌قدری کم بشود که نتواند آب مخزن را به سمت فیلتر و بعد مخزن شماره دو پیش براند.

فیلتر را درمی‌آورید، دور آن را یک دور چسب کاغذی می‌پیچید. فیلتر قیفی‌شکل طبیعتاً سخت‌تر داخل مخزنِ یک، جا می‌رود؛ بهتر! بگذارید برود. اینجوری جلوی دررفتن بخار هوا گرفته می‌شود. دیگر آن که بخار هوا و قهوه و ذرات آب به مرور درز و دورزهای بیالتی‌تان را می‌بندد. پس در ناراحت شدن برای درست کار کردن بیالتی خیلی عجله نکنید. خودش خودش را درست می‌کند.

 

 

شعر من بوی گند می گیرد

گه رسیده به آن سر ِ سرشان

می نوشتند وصف ما را از

دفتر خاطرات مادرشان!

ما که مُردیم گرچه آنها هم

می رسد روزهای آخرشان

از این چند دانشگاه یکی شان که خیلی رسمی من را ریجکت کرد. یکی دیگر هم با کلی عشوه و فیس و افاده گفت: «الان تصمیم برآن شده تا فعلاً دانشجوی دکترا نگیریم و برویم بجایش دانشجوهای بیشتری برای ارشد بگیریم و حالا اوایل پاییز دوباره ایمیل بزن شاید برای ترم بهار خواستیم بگیریم و...» 

در عجب مانده‌ام از کار این گیتی غدار و روزگار بوقلمون‌صفت و با علم به اینکه هنوز چند دانشگاه دیگر باقی مانده و اذعان به این نکته که چرخ بازیگر از این بازیچه‌ها بسیار دارد، هنوز در حکمت این کار مانده‌ام که چرا باید یک دانشگاه از کنج عزلت درت بیاورد و این همه به زحمتت بی‌اندازد و آخر سر هم بگوید نه، اصلا اشتباه شد. به قول مولوی که ما نبودیم و تقاضامان نبود، لطف تو ناگفتة ما می‌‌شنود. حالا مشتاقانه منتظر نشسته‌ام ببینم انتهای این پازل که هر‌‌تکه‌اش یک شکل و یک رنگ متفاوت است، چه تصویری می‌خواهد دربیاید که من از الان حتی حدسش را هم نمی‌توانم بزنم.

بغلم کن پتوی غمگینم!

بعد صد سال و قرن! تنهایی

بغلم کن که آتشم بزنی

توی این خانه ی مقوّایی

بغلم کن که شاد و غمگینم

مثل گریه پس از خو. دارضـ.ـ.ایی

تا سال ۱۹۴۰ بیالتی سالانه حدود ۱۰هزار قهوه‌ساز می‌فروخت. او در بازارهای محلی بساطی علم می‌کرد و خود شخصا قهوه‌سازهای دست‌سازش را می‌فروخت. آلفونسو البته بعدها به تبلیغات محدود و محلی روی آورد، اما هیچ‌گاه به فکر تولید صنعتی این محصول در سطحی ملی و جهانی نیفتاد. با پایان جنگ جهانی دوم و بازگشت رناتو پسر آلفونسو از آلمان، مدیریت برند بیالتی به او محول می‌شود. رناتو تبلیغاتی گسترده در سطح رادیو، تلویزیون، روزنامه و مجله را آغاز می‌کند و موفق می‌شود به تولید روزانه ۱۰۰۰ قهوه‌ساز دست پیدا کند. تصویر بالا تبلیغات بیلبوردی بیالتی در جریان نمایشگاهی در شهر میلان را نشان می‌دهد. عکسی که روی خیلی از بیالتی‌ها هم هست و قیافة یک مرد سبیلو با انگشت اشارة رو به بالا را نشان می‌دهد، تصویر رناتو است. روی آن بیلبورد هم نوشته شده بود: «اسپرسویی در خانه درست مانند اسپرسویی در بار»

 

شاعرت فرق داشت با دنیا

عاشق ِ آنچه که نمی شد بود

وسط جشن، گریه می کردم

گرچه لبخند زورکی مُد بود

فوت کردم به کیک بی شمعم

مرگ من لحظه ی تولد بود...

 

 

پ.ن یک: شعرهای بین سطور از دکتر سید مهدی موسوی است.

پ.ن دو: اطلاعات مربوط به بیالتی را از این سایت خواندم و استفاده کردم. برای دانستن بیشتر در این باره، سری بهش بزنید

پ.ن سه: روزها را می شمارم.

 

 


  • کع.حف

گرسنه ایم ولی داس های خونی با

سکوت مزرعه ها جور درنمی آید

آن قدر گرسنه‌ام که نمی‌توانم دیگر روی صندلی بنشینم. مجبورم به آشپزخانه بروم و چیزی بخورم. اما مادرم آنجا نشسته و چون مدتی است با من قهر است، نمی‌خواهد/نمی‌خواهم روبرو شویم. منتظر می‌مانم. آن‌قدر منتظر که می‌روم از یک جایی چند دانه خرما پیدا می‌کنم و می‌خورم. حس صدر اسلام بهم دست می‌دهد.

گرسنه ایم ولی گندمی که کاشته ایم

به خواب رفته و با زور در نمی آید

آن قدر ته‌مانده‌ی حسابم کم شده است که خودم هم تعجب کرده‌ام و هم ترسیده‌ام. ملیان‌ها پول داده‌ام سهام خریده‌ام. اما الان نمی‌شود فروختش. ضرر است. از طرفی از چند نفر پول می‌خواهم که بهم نمی‌دهند. چند بار هم گفته‌ام و دیگر رویم نمی‌شود. اما نمی‌دانم چرا شعور خودشان نمی‌رسد و نمی‌آیند پولی که قبلاً با ناله و التماس قرض گرفته بودند پس بدهند.

ولی پیامبری نیست، بخت مرده ی ما

بدون معجزه از گور در نمی آید
سازم را چند سال قبل یک نفر قرض گرفت که اگر خوب بود بخردش. تا امروز هیچ خبری ازش نشده که یا پسش بدهد و یا پولش را بدهد، زنگ هم که میزنم یا برنمی‌دارد یا ردتماس می‌کند. رد تماس کن نگرانت نمی‌شوند! یک بار هم جواب داد و گفت که بگذار ببینم اصلاً سازت کجاست! کلاس خصوصی‌ام هم این جلسه قرار بود تشکیل بشود و نشد و مادرش گفت هفته‎ی بعد.

هزار مشت به پا خاسته ست در تاریخ 
ولی برای شکستن، فشار می خواهیم

وارد عروسی که شدم، پدربزرگ داماد دم در تالار گفت چقدر دیرآمدی، عوض سلام و علیک و احوال‌پرسی. گفتم ناراحتید برگردم؟ گفت آره برگرد. ما اینجا داریم کار می‌کنیم تو کجایی پس؟ احترام موی سفیدش و سن خر پیرش را نگه داشتم و گفتم: ما در پشت جبهه مشغول بودیم. نشیمنگاهم را زمین نگذاشته، دایی‌ام گفت: موهایت را بده پایین. رفته بالا. جلوی ده نفر دیگر که سر میز نشسته بودند. همه نگاه‌ها به سمت من برگشت. حس کردم روی صورتم دارد سوسک راه می‌رود. هروقت همه نگاهم می‌کنند این حس بهم دست می‌دهد. پسرش گفت: مدلش است. گفت: عه؟ من فکر کردم باد زده رفته بالا و قار قار خندید. خواستم بگویم: باز خوب است مو دارم که برود بالا، و نگاهی به سر تاسش انداختم و کظم غیظ کردم و گفتم: بله باد زده است.

تمام شهر پر از مغزهای معترض است

برای این همه سر، چوب دار می خواهیم

داماد یک شوهرخاله دارد که قبلاً حرفهای اضافی زده بود و من هم در حد توان و آن‌قدری که این لباس دست و بال ما را نمی‌بندد، جوابش را داده بودم. توی عروسی آمد و بر و بر ایستاد و من را نگاه کرد، نه سلامی و نه علیکی. من هم تأسی به سیره‌ی اهل بیت را کنار گذاشتم و زل شدم در چشمش و به هیچ چیز حسابش نکردم. بنده‌ی خدا در اوان جوانی چهار واحد درس حوزوی خوانده و بعد هم رفته دنبال کاسبی، فکر می‌کند علامه‌ی دهر است. یکی دوبار هنگام نوشتن چیزی، ایرادهای منطقی ازش گرفتم که چندان خوشش نیامد و فوقع ماوقع.

نه خاک مطمئنی که بایستیم به پاش

نه ساک پر شده! ... راه فرار می خواهیم
عروسی تمام شده بود و رفتیم پایین تالار، داماد و عروس سوار ماشین شده نشده گازش را گرفتند دِ برو. هرچه ما بوق و چراغ که آقا بایست، جان مادرت! بایست با هم برویم. ناسلامتی داریم می‌آییم خانه‌ی شما برای بدرقه‌ی عروس و این‌ رسم و رسومات رایج. به خرجش نرفت که نرفت. بعد از کلی دربدری در اتوبان‌ها رسیدم به خانه‌شان. بعد یک افاضه دیگر هم کرده بود که پخش هرنوع موسیقی را به بهانه‌ی اینکه گوش آزار است و در تالار مهمان خیلی پیر داریم، ممنوع کرده بود، دلم بیشتر از دستش پر بود. در حال منفجر شدن بودم و در سرم بمب ساعتی داشتم. 
که سوزنی که لبان تو را به هم می دوخت

سرش از آن ور دیوار چین در آمده است

شب دو سه تا از فامیل‌هایی که از شهرستان آمده بودند و البته جایی هم برای ماندن برایشان تعبیه شده بود، به اصرار پدر به خانه‌‌ی ما آمدند. الحق که پدرم در این مواقع تجسم جهالت و عینیت موقعیت نشناسی است. صبحش یکی دو تا از مردان دیگر آن بستگان، که دیشبش نیامده بودند، هم به آن‌ها اضافه شدند. بحث سیاست شد و یکی‌شان که خیلی خودش را مطلع جلوه می‌داد می‌گفت: برای سید حسن اتاق وی آی پی هم درست کرده بودند و گفتند تمام امکانات اختصاصی فراهم است، فقط بیا امتحان بده. خودمان هم بهت تقلب می‌‎رسانیم. اما نیامد و طبیعی بود که رد صلاحیت شود. گفتم پس آن مراجعی که سیدحسن را تایید کرده بودند چه؟ گفت: آنها سیاسی بودند. گفتم پس آنها که بدون امتحان تایید شده بودند چه؟ گفت خب آنها قبلاً در ادوار خبرگان بوده‌اند. گفتم پس آیت الله امجد چه؟ یا اعرافی و سعیدی و شاه‌آبادی چه؟ گفت: ها؟  

که پشت پای کسی که به راه افتادیم

قدم قدم فقط از خاک، مین در آمده است

دیشب که تا خانه رانندگی می‌کردم دوست داشتم با یکی تصادف کنم. یا مثلا با سرعت بروم در یک کوچه بن‌بست و با سرعت هرچه بیشتر ماشین را بکوبم به دیوار. سر را به دیواری که اصلا نیست می‌کوبم، فهمیدن این دردهای لعنتی سخت است.

دیشب صد نفر هی گفتند ان شالله نوبت شما. انشالله فولان شما بهمان شما. نمی‌دانستم به این همه آدم بگویم چرا این دعا را می‌کنید؟ فقط گفتم مرسی که ول کنند بروند. امروز هم الی زنگ زده بود که خوبی؟ گفتم نمی‌دانم.

بفهم! زندگی ات حاصل تجاوز بود

دمار ِ مادر ِ این سرزمین درآمده است!




پ.ن: شعرهای بین پاراگراف‌ها از فاطمه اختصاری است. 

  • کع.حف

تک‌گویی:

بعضی وقت‌ها مچ خودم را در حالی می‌گیرم که دارم یک کار عجیب و غریب انجام می‌دهم و آن لحظه خودم را می‌نشانم روی صندلی و چراغ فنردار را از سقف می‌کشم پایین و تابش می‌دهم و دور خودم راه می‌روم و در حالی سیگارم را می‌تکانم می‌پرسم: «چرا»؟


شکایت:

تکنولوژی واقعاً زندگی را سخت کرده است. کاری ندارم که خروجی‌اش چه بوده و هست، اما نتیجه‌اش این است که ما را داخل پیچ و خم‌هایی می‌اندازد که وقتمان را از بین می‌برد و انرژی و حوصله‌مان را مثل یک هیولا هورت می‌کشد بالا.


خاطره‌: 
پریروزها عمه‌خانم آمد که برای سیم‌کارت من بسته‌ی اینترنت یک ماهه بگیر. دارد تمام می‌شود و من می‌خواهم فیلم و عکس‌هایی که سینا در تلگرام فرستاده، ببینم». سینا پسر عمه‌خانم است که آن‌ورِ آب تحصیل می‌کند. عمه خانم دو پسر دارد که علیرضا (هنوز) ایران است. سیم‌کارتش رایتل بود. گفتم چه خوب! اتفاقاً من با رایتل هم کار کرده‌ام و بلدم و ظرف سه سوت برایتان شارژش می‌کنم. خواستم اول خود سیم‌کارت را شارژ کنم و بعدش درخواست بسته بدهم که از شارژ کم بشود که عمه‌خانم مخالفت کرد و گفت: «یک‌دفعه‌ای و مستقیم، بسته را بخر!» گفتم چشم. علی‌رغم این که ناراحت شدم اما به خواسته‌اش تن دادم. فرقی نمی‌کرد، اما من دوست ندارم هم کاری را برعهده‌ام بگذارند و هم طریقه‌ی انجام دادنش را -مادامی که خودم نخواسته‌ام- بهم بگویند. رفتم و از سایت رایتل کد مورد نظر را پیدا کردم. البته واقعاً کار سختی بود که از میان شانصد بسته‌ی مختلف، آن بسته‌ای را پیدا کنم که قیمتش سیزده هزار و پانصد تومان بود و ماه قبل عمه‌خانم همین را انتخاب کرده بود و الان هم بدنبال آن بود. کد مورد نظر را که با ستاره و صد و چهل و فلان و مربع و بهمان در گوشی عمه‌خانم وارد کردم، دیدم یک دایره دارد می‌چرخد و گوشی دارد فکر می‌کند. صبر کردم، اما دایره از چرخش نایستاد. بازهم صبر کردم، اما باز هم از چرخش نایستاد. عاقلان نقطه‌ی پرگار وجودند ولی، عشق داند که در این دایره سرگردانند. عمه‌خانم گفت، این گوشی من همین طور است، می‌گویند خیلی پر شده است، باید خالی‌اش کرد. کابلش را خواستم تا آن را خالی کنم. گوشی را که به لپ‌تاپ وصل کردم، دیدم آن را نمی‌شناسد. مدل گوشی را سرچ کردم فهمیدم که برای گوشی‌های سامسونگ فلان مدل، راه پیچیده‌ای باید طی شود تا با لپ‌تاپ سینک شده و بتوان اطلاعات آن‌ها را جابجا کرد. بیخیال خالی کردن گوشی شدم و گفتم خب بگذار از طریق اینترنت شارژش می‌کنیم. وارد سایت رایتل که شدم، برای ورود به اکانت هر سیمکارت، نام کاربری و کلمه‌ی عبور می‌خواست. گفتم عمه‌خانم این‌ها را می‌دانی؟ گفت نه! قسمت فراموشی رمز عبور را انتخاب کردم تا رمز عبور پیشنهادی سایت، با یک اسمس به سیم‌کارت فرستاده شود. سایت از ما کد ملی خواست، اما عمه‌خانم کد ملی‌اش یادش نبود. قرار شد که زنگ بزند از پسرش که کارت ملی‌اش را برداشته بود تا برود فلان کار اداری را انجام بدهد، کد ملی را بپرسد، اما شماره‌ی پسرش در گوشی بود که داشت هنوز می‌چرخید. گوشی را با درآوردن باتری ریستارت کردیم و شماره‌ی پسر عمه‌خانم داشت بوق می‌خورد. «الو؟ علیرضا؟ کارت ملی منو نگاه کن، کد ملی مو از توش برام بخون». علیرضا گفت: «کد ملی واسه چی میخوای مامان؟» -«می‌خوام فیلم و عکس تولد سینا را ببینم». صدای متعجب علیرضا را از آن ور گوشی می‌توانستم بشنوم که داد زد: «آخه کد ملی چه ربطی به فیلم و عکس تولد سینا داره؟» عمه‌خانم گفت: «نمی‌دونم، از آقای مهندس بپرس». گوشی را گرفتم و سیر تا پیاز را برای علیرضا تعریف کردم. درنهایت علیرضا گفت که کارت ملی و بقیه مدارک داخل ماشین بوده و وقتی توی بانک بوده، ماشین را جرثقیل پلیس برده و الان دارد می‌رود دنبال درآوردن ماشین. البته که در آخر چون عمه‌خانم خیلی ذوق و شوق داشت که زودتر فیلم و عکس‌های پسرش را ببیند، من شماره‌ی سینا را در گوشی‌ام وارد کردم و ازش خواستم که تا کد ملی پیدا بشود و گوشی عمه‌خانم شارژ بشود و اینترنتش وصل بشود، فیلم و عکس‌ها را بفرستد به گوشی من، اما به این فکر می‌کردم که اگر علیرضا برود پیش مسئول پارکینگ پلیس و بهش بگوید می‌خواهم از داخل ماشینم کارت ملی مادرم را بردارم که بتوانیم فیلم و عکس‌های برادرم را ببینیم، به احتمال زیاد باور نخواهد کرد.

حکایت:

یک روز خانمی می‌رود نجاری و یک کمد سفارش می‌دهد. نجار می‌آید و کمد ساخته‌شده را در منزل می‌گذارد. بعد از چند روز خانم مجدداً به نجار مراجعه می‌کند و می‌گوید که هروقت اتوبوس از خیابان کنار خانه‌شان می‌گذرد، در کمد و لولاهایش صدا می‌دهند. مرد نجار باورش نمی‌شود و می‌گوید امکان ندارد. اما آن خانم ازش می‌خواهد که باور کند. او باز هم باور نمی‌کند. می‌آید و کمد را از نزدیک وارسی می‌کند. تمام اجزاء آن سالمند و درست به هم پیچ و مهره شده‌اند. خانم می‌گوید که اینجوری نه، فقط وقت‌هایی که اتوبوس رد می‌شود صدا می‌دهد. مرد نجار با ناباوری نگاه می‌کند. در نهایت تصمیم می‌گیرد که حرف خانم را امتحان کند؛ به داخل کمد می‌رود و در را می‌بندد و منتظر می‌ماند تا یک اتوبوس رد شود. بعد از چند دقیقه شوهر خانم به خانه می‌آید. وقتی برای عوض کردن لباس‌هایش به سراغ کمد می‌رود و در آن را باز می‌کند، مرد نجار را داخل آن می‌بیند. با تعجب می‌پرسد: «تو این جا چه کار میکنی»؟!! و مرد نجار در کمال صداقت می‌گوید: «باور کن منتظر اتوبوس بودم». 

  • کع.حف

نور بی اسم توی ذوقم زد
باز شد یک دریچه در کمدم
اول شعر از تو افتادم
به کجایی که می رود به خودم

دویست و شصت دلار باید بدهم نازنین. یک صد دلار، یک هفتاد و پنج و یک هشتاد و پنج. دهن ما را آسفالت کرد تا شماره کارتش را بدهد. هی می‌گفت با این دویست سیصد تا من نه پولدار می‌شوم نه فقیر. حالا باشد بعداً حساب کنیم. حالا عجله‌ای نیست و فولان و بهمان. گفتم این چندسال زندگی در آمریکا درستت نکرده، هنوز تعارف ایرانی و آریایی را کنار نگذاشتی که. بعدش یادم آمد دو سالی هند بوده و احتمالاً تاثیرات زندگی در آنجاست. بالاخره یک عکس از کارت پدرش گرفت و فرستاد.

سعی کردم که گریه ات نکنم
مثل یک مرد کاملاً عادی
در دلم از تو انقلابی بود
نرسیدم ولی به آزادی

روزها توی شرکت عمه خانم راه می‌رود چراغ‌ها را خاموش می‌کند. می‌گوید عادت بچگی است. گویی از بچگی زویا پیرزاد بوده است. مریم هم راه براه از دست عمه خانم و این صرفه‌جویی‌های ریزش نارحت می‌شود. من هم باید به حرفهای طرفین گوش کنم. مریم یک‌ریز حرف می‌زند و شکایت می‍کند از وضع موجود. از اتاق که بیرون می‌روم برمی‌گردم می‌بینم چراغم خاموش شده، من هم یادم می‌رود که روشنش کنم، از چشم درد به خودم می‌آیم و می‌بینم ساعتهاست که در تاریکی نشسته‌ام. چون پنجره‌ای هم روبرویم است و نورش می‌تابد به پشت لپ تاپ، همه چیز برایم ضد نور است و زود خستگی عارض می‌شود؛ شده‌ام مرضی الطرفین. مریض از دو طرف!

خواندن از یک سکوت طولانی
رفتن از گریه های در تختم
عطسه ای لای نغمه ای غمگین
کوچ از سرزمین بدبختم

دسته جمعی رفتیم فیلم خواب تلخ به کارگردانی محسن امیریوسفی را دیدیم. با بچه‌های فیلم‌بینون بودیم. به نسیم و داوود و سحر هم گفتیم بیایند، هرکدام به علتی نیامدند. فیلم خوبی بود. سال 1382 ساخته شده بود. بعد از دوازده سال اجازة اکران بهش داده بودند. با اینحال خیلی تازه بود. یاد نام آن کتاب میفتم؛ «هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست.» در جایی ندیده یا نخوانده بودم که اینجوری مرگ را به هجو و بازیچه بگیرند. آفرین به محسن امیریوسفی که انقدر خودمانی و صمیمی رفته بود پیش مرگ و انقدر راحت دستش انداخته بود. باید «آشغالهای دوست داشتنی» اش را دید.

جاده ی قم مرا جلو می برد
قصه تکرار می شد از آغاز
چند گریه کنار یک چمدان
چند ساعت به لحظه ی پرواز

بعد فیلم رفتیم اغذیه‌فروشی برادران بهشتی، کنار گالری آب انبار، خیابان خاقانی. به معنای واقعی کلمه «ساندیویجی» است. روی شیشه مغازه نوشته بود: «این مغازه به فروش می‌رسد.» آقای بهشتی خسته بود، نشسته بود آن کنار و شاگردش کار می‌کرد. آخرهای غذاخوردن بودیم که دیدم روی یخچال ویترینی یله داده و چانه‌اش را روی ساعدش گذاشته و خیره شده به ما. فکر کردم شاید منظورش این است که بروید دیگر! تعطیل است! اما چشمانش را بست. آخر سر، موقع حساب کردن گفت: «همیشه با هم باشید، خوش باشید، بخندید، باهم باشید.» گفتم آقای بهشتی، چرا میخواهی مغازه را بفروشی؟ گفت: «مریضم، پام درد می‌کند، دیگر نمی‌توانم کار کنم.» گفتم ان‌شاءالله خدا سلامتی بدهد و آمدیم بیرون.

دور ها یک نفر مرا می خواند
با جنون زل زدم به ماهی که
بی تو در اوج داستان بودم
بی تو توی فرودگاهی که

خبر کوتاه بود: خداحافظ ایران! بعد هم لینک مصاحبه دکتر مهدی موسوی با رادیو زمانه. نشستم گریه کردم. فکر نمی‌کردم این جوری بشود. شعر محمد می‌آمد توی ذهنم: «من در سطوح مختلفی گریه می‌کنم، در سطح عشق سطح خودم سطح دیگران....» حرف دیگری ندارم و نمی‌توانم بزنم. این طور مواقع که نباید حرف زد. باید نشست گوشة اتاق، زانو را بغل کرد، سر را کج کرد و به دیوار خیره شد. بعد فایل سفرنامه را گذاشت تا تاثیر صدای دکترموسوی با آن رادیو از بین برود و دوباره صدایش در ذهنم با شعر بپیچد. بعد هم فکر کرد به این دنیای مزخرف و بغض کرد و فکر کرد و بغض کرد و الخ.

پوزخندی شدم به واژه ی عشق
وطنم را! دیار مجنون را!
توی هر دستشویی اش -یدم
و کشیدم یواش سیفون را

***

اول قصه ی من از دیوار
آخر قصه ی من از سنگ است
خوب به من چه که هر کجا بروم
آسمان دائماً همین رنگ است…!

برنامه بعدی این است که بروم فیلم جزیره رنگین خسرو سینایی را ببینم. از شخصیتش خوشم می‌آید. علت علاقه‌ام بهش هم علاقه‌اش به کیشلوفسکی و سینمای لهستان است، که خب طبیعتاً این علاقه در فیلم‌سازی اش تاثیر گذاشته.

زنگ می خوردی از خداحافظ
بوق می خورد در سرم گوشی
بعد تنها صدای غربت بود
بعد تنها صدای خاموشی

***

در سرم غرش هواپیما
در دلم خون و گردش کوسه
با تُف افتاد و خاک مالی شد
زیر پاهام آخرین بوسه

***

قار قار از خودم به تو خواندم
آن که هرگز نمی رسید شدم
از زمینت به آسمان رفتم
توی یک ابر ناپدید شدم

------------------------------------------------------------------

 پ.ن: شعرهای این پست، بخش‌هایی از شعر بلند و زیبای «سفرنامه» سرودة دکتر سید مهدی موسوی است. کاملش را می‌توانید سرچ کنید و بخوانید. 

  • کع.حف

Signal

 

یادم می‌آید راهنمایی که بودیم، یک روز یکی از دوستانم آمد و گفت: «ببین! کاش من یه خال زیر لبم داشتم! اون وقت خیلی خوشگل می‌شدم.» گفتم چطور؟ گفت: «آخه خاله‌ی من یه خال زیر لبش داره و خیلی خوشگله.»

چند وقت پیش مطلبی خواندم در باره‌ی مردم هند. از قرار معلوم چون مردم هند اکثراً پوستشان به رنگ تیره است، و ترکیبی از نژاد (:رنگ) های زرد و سیاه هستند، و چون بعضی از بازیگران‌شان کاملاً سفید هستند، سفیدی در این کشور یک نوع معیار زیبایی به حساب ‌آمده است. خیلی از مردم (طبیعتاً بیشتر خانم‌ها) خود را می‌کشند تا پوستشان سفید شود، یا با استفاده از انواع کرم و مواد سفید کننده و یا با عمل‌های جراحی. هرکس می‌خواهد معروف شود و بازیگر و خواننده و ورزش‌کار و کلاً سلبریتی شود، اولین کاری که می‌کند این است که می‌رود عمل‌های جراحی مختلفی انجام می‌دهد یا از این مواد آرایشی سفید کننده استفاده می‌کند تا پوستش سفید شود یا دائماً سفید بماند. چیزی شبیه به عمل بینی و گونه و فک و چانه و غیره که در کشور عزیز ما باب شده است و خیلی‌ها فکر می‌کنند تمام بینی‌های سربالا یا گونه‌های برجسته یا فک‌های زاویه‌دار یا لپ‌های چاله‌دار یا غیره‌های غیره‌دار، فی‌نفسه باعث زیبایی می‌شوند. در واقع دو بحث مطرح است، یکی اینکه چرا مردم فکر می‌کنند بینی سربالا زیباست؟ و دوم اینکه با فرض این که بینی سربالا زیباست، چرا فکر می‌کنند وجود یک عضو زیبا باعث زیبا شدن کل چهره می‌شود؟ فعلاً به زیبایی بدن کاری نداریم، چرا که موضوع آن نیازمند بررسی‌های جداگانه‌ایست.

یادم می‌آید چند وقت پیش یک دانشجوی دستیاری پوست و مو، موضوع پایان‌نامه‌اش را در مورد پیداکردن معیارهای زیبایی شناختی جامعه انتخاب کرده بود و به دنبال استاندارد کردن زیبایی در حد امکان بود. او با نمونه برداری به صورت ماسک گچی از چهره‌ی تعدادی از افراد، جامعه‌ی آماریش را تشکیل داده بود و بعد به اندازه‌گیری اجزاء و فواصل چهره‌های آن‌ها پرداخته بود. این افراد از دید عده‌ای دیگر، خیلی زیبا، زیبا، معمولی، زشت و خیلی زشت نمره‌دهی شده بودند. نتیجه‌ی کار آن پزشک را نمی‌دانم چه شد. اما لابد مثل اکثر پایان‌نامه‌ها در گوشه‌ی یک کتاب‌خانه دارد خاک می‌خورد.

از بحث اصلی‌مان دور نشویم. داشتم مردم هند را می‌گفتم که معیار زیبایی برایشان سفیدی پوست بود. جا افتادن این معیار، هزینه‌های بسیاری را به جامعه تحمیل می‌کرد(ه است). برای گروهی از مردم که توانایی پرداخت پول این کرم‌ها و  عملهای جراحی را نداشتند، سفید نبودن پوستشان باعث سرافکندگی و از دست رفتن اعتماد به نفس شده بود. هم‌چنین، مانعی شده بود برای فعالیت‌های فرهنگی و هنری جامعه. چرا که هر جوانی که می‌خواست قدم در راه فرهنگ و هنر و ورزش و غیره بگذارد، ابتدا به الگوهای آن رشته نگاه می‌کرد و وقتی می‌دید آن فرد پوستش سفید است، می‌خواست که خود را به شکل او درآورد. اگر توانایی‌اش را نداشت، سرافکنده می‌شد و بعد هم احتمالاً بی‌خیال رشته‌ی مورد علاقه‌اش. تمام افعال را گذشته به کار بردم تا بگویم وضعیت به این شکل باقی نماند. گروهی از هنرمندهای هندی کمپینی تشکیل دادند با نام «تیره زیباست»1 و سعی در جا انداختن این فرهنگ کردند که مردم باید خود را همان‌طور که هستند، زیبا ببینند و زیبا قبول کنند. آن‌ها خود کاری برای سفید کردن پوستشان انجام ندادند و دیگران را هم از این کار نهی می‌کردند. این که تا چه اندازه موفق شده‌اند را نمی‌دانم، اما همین تلاششان برای تغییر ذائقه‌ی زیبایی شناسی مردم قابل تقدیر است. می‌توانید در اینجا و اینجا و حتی اینجا مطالبی در مورد این کمپین بخوانید. 

دوستی دارم که کارگردان سینما و تلویزیون است. در جشن‌واره‌ی سینما حقیقت هم‌دیگر را دیدیم. می‎گفت که چند ملیان تومان پول داده‌ام برای دندان‌هایم. بخشیش برای اینکه تعمیر شوند و بخشیش هم برای اینکه ردیف شوند. بعد گفت: «بازیگران را که می‌بینی، همه دندان‌هایشان ردیف و سفید و صدفی است.» به‌اش گفتم به نظرت چرا دندان‌های ردیف زیباست؟ یعنی کسی بخواهد لبخندش زیبا باشد باید لزوماً تمام دندان‌هایش ردیف و هم‌اندازه و صدفی و (جدیداً) نگین‌دار باشد؟ گفت: «تا حدی آره. اما از یه جا به بعد نه. مثلا این دندان‌ها مختص من است. مال من است.» و بعد به دندان‌های کناریش اشاره کرد که کمی  تیز بودند. منظورش شخصیتی بود که هرکس با اجزاء صورتش می‌یابد. مثلا آن بینی بزرگ، مال رابرت دنیرو است. فرض کنید دنیرو برود و بینی‌اش را مثل بعضی از بازیگران مرد ایرانی سربالا و تراشیده کند. از دنیروئیت اش دیگر چیزی باقی نمی‌ماند. خیلی چیزها در صورت آدم‌ها کاراکتر آن‌هاست. باید باشد. اگر نباشد دیگر آن‌ها برای خودشان و اطرافیانشان آن آدم نیستند.

خمیردندان سیگنال تبلیغاتی که می‌بینید، را در تهران نصب کرده بود. این را که دیدم، یاد همان کمپین هندی افتادم. از دندان‌پزشکان که بپرسی می‌گویند اساساً دندان فاصله‌دار تمیز کردنش و تعمیر کردنش راحت‌تر است. منطقی هم هست، جای بیشتری اطرافش دارد و چیزی لایش گیر نمی‌کند یا اگر بکند راحت‌تر در می‌آید. خیلی وقت‌ها ارتودنسی برای سلامت دندان‌هاست که خب حرفی در آن نیست، اما وقتی کلی پول می‌رود فقط برای زیبایی دندان آن هم برای وجود این باور که فقط دندان ردیف زیباست، قدری قضیه غم‌انگیز می‌شود. و غم‌انگیزتر آن که عده‌ای که پول ندارند برای این کار(ها) بدهند، از این بابت اعتماد به نفسشان می‌رود زیر خاک.

  • کع.حف

از خواب پا شدم، دیدم یکی برایم این عکس را فرستانده است. با یک عکس (به قول خودش) طنز دیگر. در جواب یک کله‌ی خندان فرستادم و نوشتم جالب بود، مرسی. بعد از تخت پیاده شدم و رفتم یک قهوه درست کردم و خوردم. تازه داشت ویندوزم بالا می‎‌آمد. کمی که لود شدم، دوباره گوشی را برداشتم و به عکس نگاه کردم. اصلاً جالب نبود! یادم می‌آید آن روزها که معلم بودم و سر کلاس می‌رفتم، با بچه‌ها طی می‌کردم که وقتی دارم حرف می‌زنم، وسط حرف من نپرید و تیکه نیندازید. چون عواقبش با خودتان است و معمولاً تنبیهی پشتش است، از جمله منفی و اخراج و قس علی هذا. وقتی قیافه‌ی بچه‌ها درهم می‌رفت و لب و لوچه‌شان آویزان می‌شد، قید می‌کردم که البته! اگر تیکه تان بامزه باشد و خودم هم خنده‌م بگیرد، هیچ تنبیهی در پی ندارد. این را می‌گفتم که اگر واقعاً در صحبت‌های من ارجاع بیرون متنی‌ای وجود داشت و به ذهن کسی رسید و خواست بگوید، جلویش گرفته نشود. از طرفی می‌خواستم جلوی بچه‌های لوس و یخ را بگیرم که به هر بهانه‌ای کلاس را به گند نکشند. این را گفته بودم که اگر کسی خیلی به خودش مطمئن بود، تیکه را بیندازد و ببیند که چه می‌شود. می‌خواستم از طرفی قدرت ریسکشان را بالا ببرم.

یادم می‌آید کارگاه که می‌رفتیم، دکتر بعضاً سوالات امتحانی می‌داد یا تکلیف می‌داد، همیشه می‌گفت از نوشتن نترسید. از چرت و پرت نوشتن نترسید. هرچه به ذهنتان می‌آید بنویسید. هرچند به نظر خودتان چرت و پرت باشد.

این سوال را در این پیک شادی(!) نگاه کنید؛ نوشته است: «فرض کن به خانه‌ی دوستت رفته‌ای و او خانه نبوده است، برایش یک یادداشت بنویس.» به ضرس قاطع و قطع به یقین، اگر من به منزل دوستی بروم و او خانه نباشد، برایش نخواهم نوشت: «آمدم، تشریف نداشتید با تشکر، کع.حف» حتماً سعی می‌کنم با توجه به نوع ارتباطی که با هم داریم، سن و سالش، اینکه تنها زندگی می‌کند یا با پدر و مادر یا با همسر یا هم‌خانه یا ... برایش یک یادداشت بنویسم که حتماً چیزی به غیر از یادداشت‌های مرسوم باشد. درواقع سعی نمی‌کنم، خود بخود این اتفاق می‌افتد. اینجوری یاد گرفته‌ام. اساساً اینجور رسمی نوشتن در قاموس من نیست. هست، اما برای کسی که به خانه‌اش می‌روم نیست. دوستی که به خانه‌اش می‎روم و در خانه نیست، یعنی سرزده رفته‌ام. وقتی سرزده رفته‌ام یعنی آن قدر با هم صمیمی هستیم که می‌توانم بدون خبر قبلی به خانه‌اش بروم و مطمئن باشم که نارحت نمی‌شود. من با دوستان صمیمی‌ام رسمی صحبت نمی‌کنم. فکر کنم هیچ کس دیگر هم این کار را نکند. دست کم می‌شود «یکی» از احتمالات را این گونه در نظر گرفت که صاحب‌خانه، دوست صمیمی باشد و نیاز به نوشتن متنی رسمی نباشد. من نمی‌دانم چطور این معلم به خودش اجازه داده دانش‌آموز را توبیخ کند و بگوید بار آخری باشد که «مسخره بازی» در می‌آورد. وای به تفکری که مسخره‌بازی را-آن هم برای دانش‌آموزان، آن هم سن ابتدایی- به بار آخر محدود کند. اساساً مسخره بازی باید در تمام ارکان و شئون زندگی (بچه‌ها)، جاری و ساری باشد. دوست دارم بروم یقه معلم را بچسبم بگویم پس توقع داشتی چه بنویسد؟ بنویسد: «دوست عزیز سلام! ملالی نیست جز دوری شما! به منزلتان آمدیم تشریف نداشتید، به امید خدا باهاتان تماس خواهم گرفت.» خوب است؟ و با پیشانی بزنم تو دماغ معلم و بگویم همین شماها خلاقیت را در دانش‌آموزان می‌کشید. بعد به معلم بگویم: «ابله! فارسی نوشتن خودت ایراد دارد، آن وقت از دانش آموز ایراد می‌گیری؟» کامنت معلم را ببینید:

«پسرم این چه چیزهایی نوشتی»

«بار آخر است مسخره بازی درمی‌آوری»

اولاً که نگارش آن معلم آن هم در برابر دیدگان کودکان دبستانی ایراد دارد. چرا معلم باید هم «دونقطه» و هم «سه نقطه» را با یک نیم‌دایره نشان بدهد؟ در تصحیح نسخ خطی، وقتی حرفی یا کلمه‌ای قابل خواندن نیست، رسم بر این است که می‌روند در جاهای دیگر متن می‌گردند ببینند آن حرف در کلماتی که مطمئن هستند چیست، چگونه نوشته شده است. مثلاً مشخص نیست که یک حرف در یک کلمه، «دال» است یا «راء» است. می‌روند کلمه‌ای مثل «خدا» را پیدا می‌کنند که با توجه به سیاق متن و معنی جمله و ... مطمئن هستند «خدا» است و «خرا» نیست، بعد می‌بینند «دال» چگونه نوشته شده، بعد بر اساس آن دیگر دال/راء های شبیه به هم را رمزگشایی می‌کنند. حال این معلم هم دو نقطه و هم سه نقطه را مثل هم می‌نویسد. یک دانش‌آموز حتی با قیاسی به این روش هم نمی‌تواند فرق آنها را بفهمد. نقطه‌های «پسرم»، «چه»، «چیزهایی»، و سرانجام «نوشتی» حجت را تمام می‌کند که این معلم هیج الگوی یکسانی برای نوشتار ندارد.

در باب معنای کامنت معلم عارضم که این جمله فعل نیاز دارد، اما ندارد. علامت سوال یا تعجب یا لااقل نقطه نیز می‌خواهد که این را هم ندارد. «پسرم این چه چیزهایی [است] که نوشتی؟ / ! / .»

یاد مادر یکی از شاگردانم می‌افتم که وقتی برای تدریس خصوصی قرار بود به منزلشان بروم، همیشه اینگونه پیام می‌داد: «شما فردا عصر می‌آیید»

من البته می‌دانستم منظورش سوالی است، اما خودم را می‌زدم به ندانستن و فرض می‌کردم یکی مثل برونکا نشسته است روی صندلی بزرگ سیاه و به چوبین یک اسمس دستوری می‌دهد و بعد با صدای ترسناک می‌خواندمش: «شما فردا عصر می‌آیید، یو ها ها ها ها»

دو هفته پیش رفته بودم امتحانی بدهم که شرحش مفصل در پستهای قبلی هست. از امتحان که آمدم بیران، دیدم یک صدایی از پشت مرا با فامیلی خطاب کرد. آقای حف؟ برگشتم و گفتم بفرمایید. پسری بود بیست و یکی دو ساله. هرچه نگاهش کردم نشناختمش. ته ریش داشت و قدش کوتاه بود. گفتم امرتان؟ گفت: «من چند سال قبل در فلان دبیرستان شاگردتان بودم، یادتان آمد؟» گفتم: نه.

من در آن دبیرستان فقط یک سال تدریس کرده بودم، برای دو سه ماه دبیر جبر و احتمال مریض شد و از من خواسته شد به کلاسهای بی‌دبیر بروم تا یک دبیر جبر و احتمال پیدا کنند. در آن دو سه ماه این پسر/آقا من را یادش مانده بود. اسمش را پرسیدم، فامیلش را گفت. اسم کوچکش را گفتم. من معمولاً اسم و فامیلی‌ها باهم یادم می‌آید. بعد گفتم «خیلی تغییر کرده‌ای». از برخورد نسبتاً سرد من در ابتدای مکالمه خیلی جا خورده بود و لبخندش داشت کم کم محو می‌شد. خیلی رسمی برخورد کرده بودم باهاش. این ناشی از خستگی بعد از امتحان بود. خیلی خسته بودم، خیلی بیشتر از بعد از یک امتحان. خواست یک جوری خودش را جمع و جور بکند. سعی می‌کرد رسمی صحبت کند و کلمات را با دقت انتخاب کند. دستمال مچاله‌ای باقی‌مانده از جلسه امتحان در دستانش بود. او هم همان امتحان را داده بود. گفت: «آره من خیلی تغییر کرده‌ام. همه میگن. اما شما همون جوری موندید. برای همینه که من شما رو به جا آوردم.» بعد هم کمی راجع به دانشگاه و ادامه تحصیل و موضوعات روزمره صحبت کردیم و بعد تر خداحافظی کردیم و رفت. چند قدم که رفتم جلو، دیدم دستی خورد به پشتم. برگشته بود و شماره تلفنم را می‌خواست. شماره‌ام را وارد کردنی، دیدم دستانش می‌لرزد.

وقتی داشتم قدم می‌زدم، به جمله‌اش فکر کردم؛ «شما همون جوری موندید. برای همینه که من شما رو به جا آوردم» داشتم به اشتباهش در استفاده از فعل «به جای آوردن» فکر می‌کردم. اینکه چرا نگفت «شناختم»، به اینکه احترام نهفته در این فعل کجایش است که حالا که برعکس به کار برده شده، می‌تواند حمل بر بی‌احترامی شود و خیلی چیزهای دیگر.

امروز که این عکس را دیدم، یاد آن دانش‌آموز سابق و هم‌امتحانی اخیر افتادم؛ شاید او هم بچه‌تر که بوده در پیک شادی، یک مطلبی می‌نویسد و معلمش می‌گوید دفعه آخرت باشد که مسخره بازی در می‌آوری، او هم می‌خورد توی ذوقش و دیگر سمت واژه و کلام و نوشته و ... فکر کردن به این مقوله‌ها نمی‌رود. این را هم جایی شنیده بوده، خواسته به من احترام بگذارد در مورد من بکار برده بخت برگشته. چه میدانم.

  • کع.حف
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۵
  • کع.حف

همیشهی خدا بدم میآمده که صبح زود بیدار شوم. چند وقت پیش یک جمله‌ای می‌خواندم که «همه کسانی که صبح زود بیدار می‌شوند به نوعی مجبورند.» فکر کردم و دیدم پر بیراه هم نگفته است. البته مادربزرگ من از آن جمله مستثنی است؛ مجبور به انجام هیچ کاری نیست، اما هر روز کله‌ی سحر از خواب بیدار میشود.

این مدته باید برای این امتحان لعنتی آماده میشدم. بعضی از روزهایی که خانه بودم و مجبور نبودم بیرون بروم، با خودم میگفتم از صبح زود بیدار میشوم و درس می‌خوانم. صبح که می‌شد، گویی با چسب چوب به رختخواب چسبیده‌ام. انقدر سخت بود برایم که بیدار شوم و بعدش بروم سراغ درس که نگو و نپرس. عصر یا شب که می‌شد به خودم امید می‌دادم که اگر فردا صبح زود بیدار شوی و خوب درس بخوانی، می‌توانی در امتحان نمره‌ی خوبی بگیری. اگر بتوانی در امتحان نمره‌ی خوبی بگیری فلان می‌شود و بهمان می‌شود. زندگی‌ات از این رو به آن رو می‌شود. چه می‌شود و چه می‌شود. با این حال، صبح که می‌شد وزنه‌ی امید، اغلب به وزنه‌ی زود بیدار شدن غلبه نمی‌کرد و من کمی دیرتر از آنچه که مدنظرم بود بیدار می‌شدم
شنبه ای که گذشت، رفتم و امتحان معهود را دادم. خوب نبود. عملکرد من خوب نبود. بد هم نبود، اما اصلاً خوب نبود. آن قدری که خوب نبود، خیلی بیشتر از بد نبود بود. کاش لاقل خیلی بد بود تا دلم نمی‌سوخت، میگفتم کلاً راه را اشتباه رفته‌ام، باید بگردم دنبال دلایل اساسی که چرا انقدر عمل‌کردم بد بوده است. اما متاسفانه یک کم بد نبود و خیلی بیشتر خوب نبود. داشتم در مسیر برگشت به خانه فکر می‌کردم اگر کمی بیشتر درس خوانده بودم، الان نتیجه امتحان خیلی خوب می‌شد. بعد از امتحان مثل آدم‌های گیج و گول در راه به همه نگاه می‌کردم. ساکت و بهت زده بودم. هیچ حرفی با هیچ کس نداشتم. ساکت رفتم و ساکت در بوفه دانشگاه ناهار خوردم. بعد هم ساکت به خانه برگشتم. شبش، تا دیر وقت به سقف نگاه می‌کردم و مراقبش بودم تا نریزد. به خودم و زندگی و آینده و گذشته و حال و امتحان و چرایی لزوم امتحاناتی از این دست فکر می‌کردم. خیلی دیر خوابم برد. باز خدا را شکر که خوابم برد، چون بعضی وقتها شب که خوابم نمی‌برد تا صبح، صبح سردرد لعنتی دارم. همه از پشت خنجرم زده‌اند، دوستان خجالتی دارم.
فردا صبحش، بدون اینکه ساعتی کوک کرده باشم، زودتر از حد معمول از خواب بیدار شدم. چشمانم باز شد. هوا که تاریک بود، ساعت را دیدم. حدود شش صبح بود. فکر کردم من که کار خاصی ندارم امروز، دیشب هم که سرجمع سه چهار ساعت خوابیدم، پس می‌توانم الان بخوابم. اما هرکار کردم خوابم نبرد. خیلی برای من که متخصص در امر خوابیدن هستم، ضعف بزرگی به حساب می‌آید که صبح زود باشد، کم خوابی دیشبش هم باشد، ولی نتوانم خودم را بخوابانم. بلند شدم و رفتم صبحانه خوردم. بعد هم آمدم پای اینترنت و گشتی در این دنیای وانفسا زدم. خبری نبود. لپ تاپ را بستم و لبه‌ی تخت نشستم. خیلی برایم سوال بود که چرا این وقت صبح بیدار شده‌ام و دیگر خوابم نمی‌برد. یاد امتحان دیروز و نتیجه‌اش افتادم. دیگر چیزی نبود که ازش فرار کنم. دیگر چیزی نبود که بلند شدنم منتهی به سروکله زدن با آن بشود. و البته دیگر چیزی نبود که به آن امید داشته باشم و امیدش را بگذارم در یک کفه ترازو و بیدارشدن را هم بگذارم در کفه‌ی دیگر. ترازویم یک کفه نداشت. هرچه خود را حساب می‌کردم، چک برگشت خورده‌ای بودم، بی رمق ناامید، بی صیاد، طعمه‌ی نیم‌خورده‌ای بودم. با خودم انگار حساب کرده بودم که بخوابم که چه بشود؟ با خوابیدنم با چه چیزی مبارزه کنم؟ به کدام درس نه بگویم که به جایش بخوابم و لذت ببرم؟ چه امیدی داشتم که بهش فکر کنم و بر خوابیدنم غلبه کنم و لذت ببرم؟ انگار امید که رفته بود، زمین بازی هم به هم خورده بود. برد و باختی دیگر معنا نداشت. اساساً بازیای دیگر تعریف نمی‌شد
دلخوش به چی هستی؟ کدوم فردا؟
دنیای ما بدجور بی رحمه
حال تو رو هیشکی نمی دونه
حرف منو هیچ کس نمی فهمه
عمریه که اسم اتاق ما
یا انفرادی یا که تابوته
سیگارتو آهسته روشن کن
دنیای ما انبار باروته!
سید مهدی موسوی

پی نوشت: به امید آن که یاد بگیرم تمام پست‌های وبلاگم را با یک فونت و یک سایز عرضه کنم. بلی، به امید آن روز...

  • کع.حف

سکانس اول- شب-داخلی-پشت میز:
داشتم یک ایمیل بلند بالا آماده می‎کردم بفرستم برای یکی از اساتید خفن آن‎ور آبی که بخواند و بلکم دم گرم من در آهن سردش اثری کند و شاید گوش شیطان کر و دنده‎اش نرم، من را به حضور بپذیرد که بروم چندسالی در محضرش زانوی ادب زمین بزنم و تتلمذ* کنم. ایمیل را نوشتم، اما به نظرم کافی نیامد. در درفت سیوش کردم و رفتم و چند ساعت بعد برگشتم و هنوز هم در این بازی به من می‎گویند سرلشگر، و آن را ویرایش کردم. بعضی از فعل‎ها را عوض کردم. بعضی از جملات را تغییر دادم و کپی و پیستی چند، انجام دادم تا بتوانم اثرگذاری نامه را بیشتر کنم و برد این تیر را در ظلمات کفر بهبود بخشم. دیدم محیط ایمیل دانشگاه برای این کار خوب نیست، کل متن را کپی کردم داخل ورد و از آن‎جا به زفت و رفت امور پرداختم. بعد دو مرتبه برگشتم به ایمیل دانشگاه و متن قبلی را پاک کردم، و متن جدید را از ورد در آن کپی کردم. دردسرتان ندهم و خلاصه کنم. هنگام تایپ موضوع، موضوع ایمیل قبلی که رفته بود در درفت، را پیش فرض نشان داد و گفت همین باشد؟ گفتم باشد. سند کردم. کات.
سکانس دوم- روز-داخلی- پشت میز:
یادم آمد که باید برای یکی دیگر از این اساتید بلاد کفر هم ایمیل بزنم، گفتم خب چه بهتر. رفتم و ایمیل قبلی را باز کنم که از توی آن متن را بردارم و کمی تغییر و تحول بدهم و برای استاد جدید بفرستم‎اش. چه دیدم؟ دیدم با انتخاب من مر همان موضوع را، سرور احمق دانشگاه همان درفت را نیز در انتهای ایمیل نهایی من لود کرده و تحویل استاد معهود داده است. نتیجه چه می‎شد؟ استاد دو متن را باهم می‎دید و می‎توانست تغییرات آن دو را باهم مقایسه کند و به بیان بهتر دستم را بخواند که چه تغییراتی را اعمال کرده‎ام. چه کردم؟ ورداشتم یک پاراگراف شامل عذرخواهی و توضیح مشکل و این‎ها نوشتم و گذاشتم ابتدای یک صفحه سفید. باز دیدم به درد نمی‌خورد. باز هم پاکش کردم و رفتم توی ورد متن عذرخواهی و توضیح مشکل را نوشتم آوردم گذاشتم ابتدای یک ایمیل جدید و آخرش هم گفتم متن نهایی من این است دو نقطه: بعد متن ویرایش شده را گذاشتم... و با خیال راحت سند کردم. آخرش چی شد؟ رفتم مجدداً ایمیل حاوی عذرخواهی و متن ویرایش شده را باز کردم تا ببینم چه جوری نوشته شده، چه دیدم؟ دیدم دو بار عذرخواهی من را داخل خودش دارد. یکی اولیه و درفت‎وار و انتهای ایمیل، یکی ویرایش شده و قشنگ و شیک، ابتدای ایمیل. متن نامه‎ بدبخت هم مثل گوشت قربانی از این ور به آن ور داخل ایمیلها جابجا می‌شد و اینجا بین دو عذرخواهی قرار داشت.
سکانس سوم-روز-خارجی- در ترافیک:
برایم ایمیل آمد و گوشیم صدا داد. احساس خارجی بودن بهم دست داد. یادم می‎آید تا همین چند سال پیش آرزو داشتم وقتی برایم ایمیل می‎آید گوشیم دینگ دینگ کند. (بماند که تا چند سال قبل ترش آرزو داشتم برایم ایمیل بیاید). نگاه کردم دیدم استاد معهود خیلی شیک و سرد و بی احساس، در جواب ایمیل دوم من -که حاوی عذرخواهی و فولان بود- نوشته که اصلاً آشنایی‎ای با موضوع مورد نظر من نداشته و من بهتر است در این زمینه با افراد دیگر دانشگاه صحبت کنم. 
نتیجه‎ی فنی:
برای ایمیل‎هایتان تا وقتی سند اش نکرده‎اید، عنوان انتخاب نکنید. چون اگر قرار باشد برود و به طور اتومات در درفت سیو بشود -که معمولاً می‎شود- وقتی مجدد  می‎خواهید ایمیل را بفرستید و همان عنوان یا چیزی شبیه به آن را می‎خواهید تایپ کنید، عنوان قبلیِ درفت‎شده را پیشنهاد می‎دهد به شما و اگر آن را انتخاب کنید، خیلی بدبخت می‎شوید. مثل من بدبخت. البته این با فرض سروکله زدن با ایمیل‎های احمقی مثل ایمیل دانشگاه است. وگرنه که جیمیل حتی دکمه‎ی غلط کردم هم دارد و وقتی ایمیل را فرستادید، می‎توانید آن را برگردانید. 
نتیجه اخلاقی:
ندارد
نتیجه‎ی فرهنگی:
اگر اشتباهی از این دست پیش ‎آمد، اصلاً خود را نبازید، بلکه تا می‎توانید خود را ببرید. خیلی راحت و خونسرد مشکل را توضیح دهید و امیدوار باشید که طرف مقابل هم چون با تکنولوژی سروکار دارد، بالاخره متوجه مشکلاتی ازین دست می‎شود.
نکته:
اینکه عذرخواهی من هم دوبار برای آن استاد رفت، خوبیش این بود که حرف من را مبنی بر خراب بودن ایمیل دانشگاه و لود کردن بی محابای درفت‎ها درک می‎کند. لاقل دوست دارم درک کند. 
پیشنهاد:
موزیک لبخند با صدای مهدی ساکی که بازخوانی یک موسیقی فولکلور از ابراهیم منصفی است را از اینجا گوش بدهید و لذت ببرید. لینکش را هم برایتان در صفحه جدید گذاشتم که این صفحه بسته نشود، یا مجبور به راست کلیک و اپن نیوتب نشوید خدای نکرده سختتان نباشد.

 *تلمّذ غلط مصطلح است. این کلمه ثلاثی مجرد در باب تفعّل و با ریشه‌ی "ل.م.ذ" نیست، بلکه اساساً ریشه‌ی آن چهار حرفی و "ت.ل.م.ذ" است و مصدر آن تتلمذ (بر وزن تفعلل) خواهد بود. 

  • کع.حف