تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کلیدی_ندارم» ثبت شده است

گرسنه ایم ولی داس های خونی با

سکوت مزرعه ها جور درنمی آید

آن قدر گرسنه‌ام که نمی‌توانم دیگر روی صندلی بنشینم. مجبورم به آشپزخانه بروم و چیزی بخورم. اما مادرم آنجا نشسته و چون مدتی است با من قهر است، نمی‌خواهد/نمی‌خواهم روبرو شویم. منتظر می‌مانم. آن‌قدر منتظر که می‌روم از یک جایی چند دانه خرما پیدا می‌کنم و می‌خورم. حس صدر اسلام بهم دست می‌دهد.

گرسنه ایم ولی گندمی که کاشته ایم

به خواب رفته و با زور در نمی آید

آن قدر ته‌مانده‌ی حسابم کم شده است که خودم هم تعجب کرده‌ام و هم ترسیده‌ام. ملیان‌ها پول داده‌ام سهام خریده‌ام. اما الان نمی‌شود فروختش. ضرر است. از طرفی از چند نفر پول می‌خواهم که بهم نمی‌دهند. چند بار هم گفته‌ام و دیگر رویم نمی‌شود. اما نمی‌دانم چرا شعور خودشان نمی‌رسد و نمی‌آیند پولی که قبلاً با ناله و التماس قرض گرفته بودند پس بدهند.

ولی پیامبری نیست، بخت مرده ی ما

بدون معجزه از گور در نمی آید
سازم را چند سال قبل یک نفر قرض گرفت که اگر خوب بود بخردش. تا امروز هیچ خبری ازش نشده که یا پسش بدهد و یا پولش را بدهد، زنگ هم که میزنم یا برنمی‌دارد یا ردتماس می‌کند. رد تماس کن نگرانت نمی‌شوند! یک بار هم جواب داد و گفت که بگذار ببینم اصلاً سازت کجاست! کلاس خصوصی‌ام هم این جلسه قرار بود تشکیل بشود و نشد و مادرش گفت هفته‎ی بعد.

هزار مشت به پا خاسته ست در تاریخ 
ولی برای شکستن، فشار می خواهیم

وارد عروسی که شدم، پدربزرگ داماد دم در تالار گفت چقدر دیرآمدی، عوض سلام و علیک و احوال‌پرسی. گفتم ناراحتید برگردم؟ گفت آره برگرد. ما اینجا داریم کار می‌کنیم تو کجایی پس؟ احترام موی سفیدش و سن خر پیرش را نگه داشتم و گفتم: ما در پشت جبهه مشغول بودیم. نشیمنگاهم را زمین نگذاشته، دایی‌ام گفت: موهایت را بده پایین. رفته بالا. جلوی ده نفر دیگر که سر میز نشسته بودند. همه نگاه‌ها به سمت من برگشت. حس کردم روی صورتم دارد سوسک راه می‌رود. هروقت همه نگاهم می‌کنند این حس بهم دست می‌دهد. پسرش گفت: مدلش است. گفت: عه؟ من فکر کردم باد زده رفته بالا و قار قار خندید. خواستم بگویم: باز خوب است مو دارم که برود بالا، و نگاهی به سر تاسش انداختم و کظم غیظ کردم و گفتم: بله باد زده است.

تمام شهر پر از مغزهای معترض است

برای این همه سر، چوب دار می خواهیم

داماد یک شوهرخاله دارد که قبلاً حرفهای اضافی زده بود و من هم در حد توان و آن‌قدری که این لباس دست و بال ما را نمی‌بندد، جوابش را داده بودم. توی عروسی آمد و بر و بر ایستاد و من را نگاه کرد، نه سلامی و نه علیکی. من هم تأسی به سیره‌ی اهل بیت را کنار گذاشتم و زل شدم در چشمش و به هیچ چیز حسابش نکردم. بنده‌ی خدا در اوان جوانی چهار واحد درس حوزوی خوانده و بعد هم رفته دنبال کاسبی، فکر می‌کند علامه‌ی دهر است. یکی دوبار هنگام نوشتن چیزی، ایرادهای منطقی ازش گرفتم که چندان خوشش نیامد و فوقع ماوقع.

نه خاک مطمئنی که بایستیم به پاش

نه ساک پر شده! ... راه فرار می خواهیم
عروسی تمام شده بود و رفتیم پایین تالار، داماد و عروس سوار ماشین شده نشده گازش را گرفتند دِ برو. هرچه ما بوق و چراغ که آقا بایست، جان مادرت! بایست با هم برویم. ناسلامتی داریم می‌آییم خانه‌ی شما برای بدرقه‌ی عروس و این‌ رسم و رسومات رایج. به خرجش نرفت که نرفت. بعد از کلی دربدری در اتوبان‌ها رسیدم به خانه‌شان. بعد یک افاضه دیگر هم کرده بود که پخش هرنوع موسیقی را به بهانه‌ی اینکه گوش آزار است و در تالار مهمان خیلی پیر داریم، ممنوع کرده بود، دلم بیشتر از دستش پر بود. در حال منفجر شدن بودم و در سرم بمب ساعتی داشتم. 
که سوزنی که لبان تو را به هم می دوخت

سرش از آن ور دیوار چین در آمده است

شب دو سه تا از فامیل‌هایی که از شهرستان آمده بودند و البته جایی هم برای ماندن برایشان تعبیه شده بود، به اصرار پدر به خانه‌‌ی ما آمدند. الحق که پدرم در این مواقع تجسم جهالت و عینیت موقعیت نشناسی است. صبحش یکی دو تا از مردان دیگر آن بستگان، که دیشبش نیامده بودند، هم به آن‌ها اضافه شدند. بحث سیاست شد و یکی‌شان که خیلی خودش را مطلع جلوه می‌داد می‌گفت: برای سید حسن اتاق وی آی پی هم درست کرده بودند و گفتند تمام امکانات اختصاصی فراهم است، فقط بیا امتحان بده. خودمان هم بهت تقلب می‌‎رسانیم. اما نیامد و طبیعی بود که رد صلاحیت شود. گفتم پس آن مراجعی که سیدحسن را تایید کرده بودند چه؟ گفت: آنها سیاسی بودند. گفتم پس آنها که بدون امتحان تایید شده بودند چه؟ گفت خب آنها قبلاً در ادوار خبرگان بوده‌اند. گفتم پس آیت الله امجد چه؟ یا اعرافی و سعیدی و شاه‌آبادی چه؟ گفت: ها؟  

که پشت پای کسی که به راه افتادیم

قدم قدم فقط از خاک، مین در آمده است

دیشب که تا خانه رانندگی می‌کردم دوست داشتم با یکی تصادف کنم. یا مثلا با سرعت بروم در یک کوچه بن‌بست و با سرعت هرچه بیشتر ماشین را بکوبم به دیوار. سر را به دیواری که اصلا نیست می‌کوبم، فهمیدن این دردهای لعنتی سخت است.

دیشب صد نفر هی گفتند ان شالله نوبت شما. انشالله فولان شما بهمان شما. نمی‌دانستم به این همه آدم بگویم چرا این دعا را می‌کنید؟ فقط گفتم مرسی که ول کنند بروند. امروز هم الی زنگ زده بود که خوبی؟ گفتم نمی‌دانم.

بفهم! زندگی ات حاصل تجاوز بود

دمار ِ مادر ِ این سرزمین درآمده است!




پ.ن: شعرهای بین پاراگراف‌ها از فاطمه اختصاری است. 

  • کع.حف

نور بی اسم توی ذوقم زد
باز شد یک دریچه در کمدم
اول شعر از تو افتادم
به کجایی که می رود به خودم

دویست و شصت دلار باید بدهم نازنین. یک صد دلار، یک هفتاد و پنج و یک هشتاد و پنج. دهن ما را آسفالت کرد تا شماره کارتش را بدهد. هی می‌گفت با این دویست سیصد تا من نه پولدار می‌شوم نه فقیر. حالا باشد بعداً حساب کنیم. حالا عجله‌ای نیست و فولان و بهمان. گفتم این چندسال زندگی در آمریکا درستت نکرده، هنوز تعارف ایرانی و آریایی را کنار نگذاشتی که. بعدش یادم آمد دو سالی هند بوده و احتمالاً تاثیرات زندگی در آنجاست. بالاخره یک عکس از کارت پدرش گرفت و فرستاد.

سعی کردم که گریه ات نکنم
مثل یک مرد کاملاً عادی
در دلم از تو انقلابی بود
نرسیدم ولی به آزادی

روزها توی شرکت عمه خانم راه می‌رود چراغ‌ها را خاموش می‌کند. می‌گوید عادت بچگی است. گویی از بچگی زویا پیرزاد بوده است. مریم هم راه براه از دست عمه خانم و این صرفه‌جویی‌های ریزش نارحت می‌شود. من هم باید به حرفهای طرفین گوش کنم. مریم یک‌ریز حرف می‌زند و شکایت می‍کند از وضع موجود. از اتاق که بیرون می‌روم برمی‌گردم می‌بینم چراغم خاموش شده، من هم یادم می‌رود که روشنش کنم، از چشم درد به خودم می‌آیم و می‌بینم ساعتهاست که در تاریکی نشسته‌ام. چون پنجره‌ای هم روبرویم است و نورش می‌تابد به پشت لپ تاپ، همه چیز برایم ضد نور است و زود خستگی عارض می‌شود؛ شده‌ام مرضی الطرفین. مریض از دو طرف!

خواندن از یک سکوت طولانی
رفتن از گریه های در تختم
عطسه ای لای نغمه ای غمگین
کوچ از سرزمین بدبختم

دسته جمعی رفتیم فیلم خواب تلخ به کارگردانی محسن امیریوسفی را دیدیم. با بچه‌های فیلم‌بینون بودیم. به نسیم و داوود و سحر هم گفتیم بیایند، هرکدام به علتی نیامدند. فیلم خوبی بود. سال 1382 ساخته شده بود. بعد از دوازده سال اجازة اکران بهش داده بودند. با اینحال خیلی تازه بود. یاد نام آن کتاب میفتم؛ «هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست.» در جایی ندیده یا نخوانده بودم که اینجوری مرگ را به هجو و بازیچه بگیرند. آفرین به محسن امیریوسفی که انقدر خودمانی و صمیمی رفته بود پیش مرگ و انقدر راحت دستش انداخته بود. باید «آشغالهای دوست داشتنی» اش را دید.

جاده ی قم مرا جلو می برد
قصه تکرار می شد از آغاز
چند گریه کنار یک چمدان
چند ساعت به لحظه ی پرواز

بعد فیلم رفتیم اغذیه‌فروشی برادران بهشتی، کنار گالری آب انبار، خیابان خاقانی. به معنای واقعی کلمه «ساندیویجی» است. روی شیشه مغازه نوشته بود: «این مغازه به فروش می‌رسد.» آقای بهشتی خسته بود، نشسته بود آن کنار و شاگردش کار می‌کرد. آخرهای غذاخوردن بودیم که دیدم روی یخچال ویترینی یله داده و چانه‌اش را روی ساعدش گذاشته و خیره شده به ما. فکر کردم شاید منظورش این است که بروید دیگر! تعطیل است! اما چشمانش را بست. آخر سر، موقع حساب کردن گفت: «همیشه با هم باشید، خوش باشید، بخندید، باهم باشید.» گفتم آقای بهشتی، چرا میخواهی مغازه را بفروشی؟ گفت: «مریضم، پام درد می‌کند، دیگر نمی‌توانم کار کنم.» گفتم ان‌شاءالله خدا سلامتی بدهد و آمدیم بیرون.

دور ها یک نفر مرا می خواند
با جنون زل زدم به ماهی که
بی تو در اوج داستان بودم
بی تو توی فرودگاهی که

خبر کوتاه بود: خداحافظ ایران! بعد هم لینک مصاحبه دکتر مهدی موسوی با رادیو زمانه. نشستم گریه کردم. فکر نمی‌کردم این جوری بشود. شعر محمد می‌آمد توی ذهنم: «من در سطوح مختلفی گریه می‌کنم، در سطح عشق سطح خودم سطح دیگران....» حرف دیگری ندارم و نمی‌توانم بزنم. این طور مواقع که نباید حرف زد. باید نشست گوشة اتاق، زانو را بغل کرد، سر را کج کرد و به دیوار خیره شد. بعد فایل سفرنامه را گذاشت تا تاثیر صدای دکترموسوی با آن رادیو از بین برود و دوباره صدایش در ذهنم با شعر بپیچد. بعد هم فکر کرد به این دنیای مزخرف و بغض کرد و فکر کرد و بغض کرد و الخ.

پوزخندی شدم به واژه ی عشق
وطنم را! دیار مجنون را!
توی هر دستشویی اش -یدم
و کشیدم یواش سیفون را

***

اول قصه ی من از دیوار
آخر قصه ی من از سنگ است
خوب به من چه که هر کجا بروم
آسمان دائماً همین رنگ است…!

برنامه بعدی این است که بروم فیلم جزیره رنگین خسرو سینایی را ببینم. از شخصیتش خوشم می‌آید. علت علاقه‌ام بهش هم علاقه‌اش به کیشلوفسکی و سینمای لهستان است، که خب طبیعتاً این علاقه در فیلم‌سازی اش تاثیر گذاشته.

زنگ می خوردی از خداحافظ
بوق می خورد در سرم گوشی
بعد تنها صدای غربت بود
بعد تنها صدای خاموشی

***

در سرم غرش هواپیما
در دلم خون و گردش کوسه
با تُف افتاد و خاک مالی شد
زیر پاهام آخرین بوسه

***

قار قار از خودم به تو خواندم
آن که هرگز نمی رسید شدم
از زمینت به آسمان رفتم
توی یک ابر ناپدید شدم

------------------------------------------------------------------

 پ.ن: شعرهای این پست، بخش‌هایی از شعر بلند و زیبای «سفرنامه» سرودة دکتر سید مهدی موسوی است. کاملش را می‌توانید سرچ کنید و بخوانید. 

  • کع.حف