تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عربیکا» ثبت شده است


هر روز ایمیلم را چک می‌کردم، بلکه نامه‌ای جوابی پاسخی چیزی از یکی از دانشگاه‌های آن ور آبی آمده باشد بگوید شما پذیرفته شده‌اید و این همه تلاش و زحمتتان به ثمر نشسته است و فلان و بهمان. اما خبری نمی‌شد. از دوستان و هم‌پالکی‌ها که با هم فرآیند اپلای را شروع کرده بودیم می‌پرسیدم، برای آن‌ها هم کمابیش اوضاع به همین ترتیب بود. برای یکی یک ریجکشن می‌آمد و موجی از ناامیدی در اردوگاه ما می‌انداخت. بعد همه سریع به تحلیل ماجرا می‌پرداختند و شروع به علت یابی می‌کردند؛ نه! چون نمرة زبانش پایین بود این جوری شد. نه، بخاطر رنکینگ دانشگاه بود، اصلا می‌گویند فلان دانشگاه ایرانی‌ها را نمی‌گیرد.

سرم از روزهای بد پُر شد

مثل یک کیسه ی زباله شدم 

جشن بی مزه ی تولد بود

خبر آمد که چند ساله شدم

بعد شب شد، به خانه مان رفتیم

لخت، زیر ِ پتو مچاله شدم

داخل بازار قدم می‌زنید و مردم را نگاه می‌‌کنید که توی هم می‌لولند و برای پانصد یا هزار تومان کم‌تر یا بیش‌تر دادن، بحث‌ها می‌کنند. از جلوی مسجدی که روبروی مدرسه مروی است و اسمش را نمی‌دانید رد می‌شوید. دلتان هوس مسجد می‌‌کند. می‌‌روید داخل. از دست کشیدن به فرش قرمز و تمیز و دستبافت و نرم و کرکی مسجد احساس آرامش می‌کنید. آقای میانسالی آن طرف‌تر نماز می‌خواند و یک طرف دیگر هم مردی خوابیده است.

دلم آهنگ بندری می خواست

بوق ماشین و جیغ ترمز بود 

صفحه ی شایعات را خواندم

سهم من چند تا تجاوز بود!!

همه ی شهر پرفسور بودند

متفکّرترینشان بز بود!

اسمس تبریک بانک و سرویس دهندة اینترنت و این جاهایی که همیشه به یاد آدمند، به ترتیب می‌آمد و من هم با شور و علاقه تا آخرین کاراکتر می‌خواندم و بعد پاکشان می‌کردم. ایمیلی از هم از یکی از آن دانشگاه‌ها آمد. سریع از توی لپ‌تاپ ایمیل را باز کردم. نوشته بود که نتیجه درخواست شما با پست به اطلاعتان خواهد رسید. اما از آنجا که شما دانشجوی خارجی هستید و این قضیه ممکن است طول بکشد، ما برایتان به پیوست همین ایمیل می‌فرستیم. بدترین و طولانی‌ترین 30 ثانیة عمرم بود. فایل پیوست را که باز کردم، کلمات را می‌بلعیدم تا به یک قید با بار مثبت یا منفی برسم. صبر نداشتم کلمات را کامل بخوانم. به عبارت وی آر ساری تو اینفورم یو... که رسیدم فایل را بستم.

خام بودیم و پخته می باید!

رَب شناسان شهر، رُب بودند!!

«شاید» و «باید» و «ولی» و «اگر»

«همچنین» و «چرا» و «خب» بودند

خواستم تا که رکعتی از عشق...

همه ی دوستان جُنُب بودند!!

کوچه‌مروی می‌‌رود جلو و یک پیچ می‌زند. سر آن پیچ که دوراهی هم می‌‌شود، بوی قهوه می‌زند توی صورتتان. یادتان می‌‌افتد دنبال مغازه‌ای هستید که ازش یک بیالتی یا فرنچ پرس بخرید ببرید شرکت که آنجا هم بتوانید قهوه دم کنید و از شر نسکافه و انواع کافئین آماده خلاص شوید بروید پی کارتان. یک بیالتی کوچکِ به قول مغازه‌دار سه نفره اما در حقیقت یک نفره می‌خرید و می‌‌زنید بیرون و دوباره در هیاهوی بازار گم می‌شوید. فرنچ پرس نخرید. هرچقدر هم که شیشه‌‌اش پیرکس فرانسه باشد و نشکن باشد و مقاوم باشد و خفن و گران باشد باز یک روزی بر اثر گرم و سرد شدن می‌‌شکند. البته بالاخره هرچیزی احتمالاً یک روز خراب می‌شود، اما من که از فرنچ پرس خیری ندیدم، شما را نمی‌دانم. وانگهی، فرنچ پرس خیلی قهوه را دم نمی‌کند، می‌کند ها، اما خودش هم می‌داند که محض خالی نبودن عریضه درست شده است، یعنی جایی که قهوه جوش نیست و آب جوش هست و شعله گاز هم نیست، خب بله، بودنش بهتر از نبودنش است.   

شهر با دستمال خونینش

پاک می کرد ردّ پایم را

«فعل ِ» شب بود و «قید» تنهایی

می شمردند «صیغه» هایم را 

گریه می کردم از تو زیر پتو

نکند سوسک ها صدایم را...

من که کاری نداشتم. نشسته بودم گوشة خانه داشتم زندگی‌‌ام را نمی‌کردم. یک روز یک ایمیل از یک دانشگاه آمد که آهاای! تو! مگر دو سال پیش به ما ایمیل نزده بودی؟ مگر یک سوال نکرده بودی؟ مگر موضوع پایان‌نامه‌ات فلان نبود؟ گفتم چرا زده بودم، کرده بودم، بود. دوباره ایمیل آمد که آهااای! نمی‌خواهی بیایی اینجا دکترا بخوانی؟ ما تازه داریم در دپارتمان‌مان از آن کارها می‌کنیم که تو کرده‌ای. گفتم چرا. ایمیل آمد که خب! برو این امتحانات را بده و آماده شود و این مدارک را بفرست باقیش با ما.

نازنین که آنجا بود گفت این اجنبی‌‌ها کار و بارشان معلوم نیست، حرفشان هم حرف نیست. بیا و برای چند جای دیگر هم درخواست بده، خدا را چه دیدی؟ من هم که غرب زده، گفتم نــــه! آنها خارجی‌اند. حرفشان حساب و کتاب دارد. مثل ما نیستند. از من اصرار و از او هم اصرار در نهایت چندجای دیگر هم در لیستم قرار گرفت.

داشت می مردم از تو و رفقا

موسم گل به بوستان بودند!!

ما که مُردیم گرچه این مَردُم

جزئی از سخت پوستان بودند!

هرچه می خواستند، می کردند!

دشمنانی که دوستان بودند

سر راه هم از فرانسه یک جعبه شیرینی خریدم که ببرم خانه. در خانة ما کسی نیست که بتواند کیک یا شیرینی تر بخورد؛ همه یا چربی یا قند یا رژیم یا مخالف رژیم یا اپوزوسیون. پدر آمد و جعبة شیرینی را دید و با اشارة چشم، من را نشان مادر داد و گفت: «به مناسبت این روز ولن چی چی شیرینی خریده. بخور خانم. کم شیرین است». این که پدر روز تولدم یادش نباشد خیلی طبیعی است. یادم می‌آید یک بار زنگ زدم بهش و در حین سلام و احوال‌پرسی گفت: «قربانت، تو خوبی بابا؟ شما؟»

می‌خواهید بیالتی را همان طور آکبند و پلمب ببرید شرکت، اما می‌‌گویید بگذار یک بار آزمایشش کنم. نازنین‌قهوه را می‌ریزید توی فیلترش، مخزنش را هم پر از آب می‌کنید و دو تکه‌اش را روی هم سفت می‌‌کنید و می‌گذاریدش روی گاز. اساس کار بیالتی بر فشار بخار آب استوار است. این وسیله را مهندس آلفونسو بیالتی در سال 1933 طراحی ‌کرده است. ظاهراً مهندس بیالتی ایده ساخت ایین قهوه‌‌ساز را از ماشین‌‌هایی ابتدایی لباس‌‌شویی برداشته است.

از قرار معلوم در آن ماشین‌های لباس‌شویی، مخزنی که درون آن آب و مواد شوینده است روی آتش قرار گرفته و آب داخل آن جوش می‌آید، سپس آب جوش در حال قل قل، از راه لوله‌ای می‌رود بالا و روی لباس‌های چرک ریخته می‌شود. بیالتی همین سازوکار را برای قهوه‌سازش هم به کار گرفت. به این ترتیب که آب داخل مخزنی جوش می‌‌آید، از لوله‌ای بالا می‌آید و به قهوه برخورد می‌کند. آب همراه با قهوه توسط بخار زیرش به بالا رانده شده و از لوله‌‌ای دیگر بالا می‌‌رود و توی مخزنی که برای سرو کردن است، جمع می‌‌شود.

زیر گاز را روشن می‌کنید و منتظر می‌شوید که جوش بیاید. جوش می‌آید، اما بخار نمی‌شود و هیچ آبی همراه با قهوه یا بدون قهوه در مخزن دوم نمی‌ریزد. نگران نشوید. بیالتی شما خراب نیست. اساساً بیالتی چیزی نیست که بشود خراب بشود. باید عیب آن را پیدا و بعد برطرف کنید.

بیالتی باید حتی‌المقدور هوابند و آب بند باشد، تا بخار آب نتواند از سوراخ سمبه‌های اطراف و لالوهای اکناف بیرون بزند و فشار مخزن یک آن‌قدری کم بشود که نتواند آب مخزن را به سمت فیلتر و بعد مخزن شماره دو پیش براند.

فیلتر را درمی‌آورید، دور آن را یک دور چسب کاغذی می‌پیچید. فیلتر قیفی‌شکل طبیعتاً سخت‌تر داخل مخزنِ یک، جا می‌رود؛ بهتر! بگذارید برود. اینجوری جلوی دررفتن بخار هوا گرفته می‌شود. دیگر آن که بخار هوا و قهوه و ذرات آب به مرور درز و دورزهای بیالتی‌تان را می‌بندد. پس در ناراحت شدن برای درست کار کردن بیالتی خیلی عجله نکنید. خودش خودش را درست می‌کند.

 

 

شعر من بوی گند می گیرد

گه رسیده به آن سر ِ سرشان

می نوشتند وصف ما را از

دفتر خاطرات مادرشان!

ما که مُردیم گرچه آنها هم

می رسد روزهای آخرشان

از این چند دانشگاه یکی شان که خیلی رسمی من را ریجکت کرد. یکی دیگر هم با کلی عشوه و فیس و افاده گفت: «الان تصمیم برآن شده تا فعلاً دانشجوی دکترا نگیریم و برویم بجایش دانشجوهای بیشتری برای ارشد بگیریم و حالا اوایل پاییز دوباره ایمیل بزن شاید برای ترم بهار خواستیم بگیریم و...» 

در عجب مانده‌ام از کار این گیتی غدار و روزگار بوقلمون‌صفت و با علم به اینکه هنوز چند دانشگاه دیگر باقی مانده و اذعان به این نکته که چرخ بازیگر از این بازیچه‌ها بسیار دارد، هنوز در حکمت این کار مانده‌ام که چرا باید یک دانشگاه از کنج عزلت درت بیاورد و این همه به زحمتت بی‌اندازد و آخر سر هم بگوید نه، اصلا اشتباه شد. به قول مولوی که ما نبودیم و تقاضامان نبود، لطف تو ناگفتة ما می‌‌شنود. حالا مشتاقانه منتظر نشسته‌ام ببینم انتهای این پازل که هر‌‌تکه‌اش یک شکل و یک رنگ متفاوت است، چه تصویری می‌خواهد دربیاید که من از الان حتی حدسش را هم نمی‌توانم بزنم.

بغلم کن پتوی غمگینم!

بعد صد سال و قرن! تنهایی

بغلم کن که آتشم بزنی

توی این خانه ی مقوّایی

بغلم کن که شاد و غمگینم

مثل گریه پس از خو. دارضـ.ـ.ایی

تا سال ۱۹۴۰ بیالتی سالانه حدود ۱۰هزار قهوه‌ساز می‌فروخت. او در بازارهای محلی بساطی علم می‌کرد و خود شخصا قهوه‌سازهای دست‌سازش را می‌فروخت. آلفونسو البته بعدها به تبلیغات محدود و محلی روی آورد، اما هیچ‌گاه به فکر تولید صنعتی این محصول در سطحی ملی و جهانی نیفتاد. با پایان جنگ جهانی دوم و بازگشت رناتو پسر آلفونسو از آلمان، مدیریت برند بیالتی به او محول می‌شود. رناتو تبلیغاتی گسترده در سطح رادیو، تلویزیون، روزنامه و مجله را آغاز می‌کند و موفق می‌شود به تولید روزانه ۱۰۰۰ قهوه‌ساز دست پیدا کند. تصویر بالا تبلیغات بیلبوردی بیالتی در جریان نمایشگاهی در شهر میلان را نشان می‌دهد. عکسی که روی خیلی از بیالتی‌ها هم هست و قیافة یک مرد سبیلو با انگشت اشارة رو به بالا را نشان می‌دهد، تصویر رناتو است. روی آن بیلبورد هم نوشته شده بود: «اسپرسویی در خانه درست مانند اسپرسویی در بار»

 

شاعرت فرق داشت با دنیا

عاشق ِ آنچه که نمی شد بود

وسط جشن، گریه می کردم

گرچه لبخند زورکی مُد بود

فوت کردم به کیک بی شمعم

مرگ من لحظه ی تولد بود...

 

 

پ.ن یک: شعرهای بین سطور از دکتر سید مهدی موسوی است.

پ.ن دو: اطلاعات مربوط به بیالتی را از این سایت خواندم و استفاده کردم. برای دانستن بیشتر در این باره، سری بهش بزنید

پ.ن سه: روزها را می شمارم.

 

 


  • کع.حف