تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تف» ثبت شده است

از خواب پا شدم، دیدم یکی برایم این عکس را فرستانده است. با یک عکس (به قول خودش) طنز دیگر. در جواب یک کله‌ی خندان فرستادم و نوشتم جالب بود، مرسی. بعد از تخت پیاده شدم و رفتم یک قهوه درست کردم و خوردم. تازه داشت ویندوزم بالا می‎‌آمد. کمی که لود شدم، دوباره گوشی را برداشتم و به عکس نگاه کردم. اصلاً جالب نبود! یادم می‌آید آن روزها که معلم بودم و سر کلاس می‌رفتم، با بچه‌ها طی می‌کردم که وقتی دارم حرف می‌زنم، وسط حرف من نپرید و تیکه نیندازید. چون عواقبش با خودتان است و معمولاً تنبیهی پشتش است، از جمله منفی و اخراج و قس علی هذا. وقتی قیافه‌ی بچه‌ها درهم می‌رفت و لب و لوچه‌شان آویزان می‌شد، قید می‌کردم که البته! اگر تیکه تان بامزه باشد و خودم هم خنده‌م بگیرد، هیچ تنبیهی در پی ندارد. این را می‌گفتم که اگر واقعاً در صحبت‌های من ارجاع بیرون متنی‌ای وجود داشت و به ذهن کسی رسید و خواست بگوید، جلویش گرفته نشود. از طرفی می‌خواستم جلوی بچه‌های لوس و یخ را بگیرم که به هر بهانه‌ای کلاس را به گند نکشند. این را گفته بودم که اگر کسی خیلی به خودش مطمئن بود، تیکه را بیندازد و ببیند که چه می‌شود. می‌خواستم از طرفی قدرت ریسکشان را بالا ببرم.

یادم می‌آید کارگاه که می‌رفتیم، دکتر بعضاً سوالات امتحانی می‌داد یا تکلیف می‌داد، همیشه می‌گفت از نوشتن نترسید. از چرت و پرت نوشتن نترسید. هرچه به ذهنتان می‌آید بنویسید. هرچند به نظر خودتان چرت و پرت باشد.

این سوال را در این پیک شادی(!) نگاه کنید؛ نوشته است: «فرض کن به خانه‌ی دوستت رفته‌ای و او خانه نبوده است، برایش یک یادداشت بنویس.» به ضرس قاطع و قطع به یقین، اگر من به منزل دوستی بروم و او خانه نباشد، برایش نخواهم نوشت: «آمدم، تشریف نداشتید با تشکر، کع.حف» حتماً سعی می‌کنم با توجه به نوع ارتباطی که با هم داریم، سن و سالش، اینکه تنها زندگی می‌کند یا با پدر و مادر یا با همسر یا هم‌خانه یا ... برایش یک یادداشت بنویسم که حتماً چیزی به غیر از یادداشت‌های مرسوم باشد. درواقع سعی نمی‌کنم، خود بخود این اتفاق می‌افتد. اینجوری یاد گرفته‌ام. اساساً اینجور رسمی نوشتن در قاموس من نیست. هست، اما برای کسی که به خانه‌اش می‌روم نیست. دوستی که به خانه‌اش می‎روم و در خانه نیست، یعنی سرزده رفته‌ام. وقتی سرزده رفته‌ام یعنی آن قدر با هم صمیمی هستیم که می‌توانم بدون خبر قبلی به خانه‌اش بروم و مطمئن باشم که نارحت نمی‌شود. من با دوستان صمیمی‌ام رسمی صحبت نمی‌کنم. فکر کنم هیچ کس دیگر هم این کار را نکند. دست کم می‌شود «یکی» از احتمالات را این گونه در نظر گرفت که صاحب‌خانه، دوست صمیمی باشد و نیاز به نوشتن متنی رسمی نباشد. من نمی‌دانم چطور این معلم به خودش اجازه داده دانش‌آموز را توبیخ کند و بگوید بار آخری باشد که «مسخره بازی» در می‌آورد. وای به تفکری که مسخره‌بازی را-آن هم برای دانش‌آموزان، آن هم سن ابتدایی- به بار آخر محدود کند. اساساً مسخره بازی باید در تمام ارکان و شئون زندگی (بچه‌ها)، جاری و ساری باشد. دوست دارم بروم یقه معلم را بچسبم بگویم پس توقع داشتی چه بنویسد؟ بنویسد: «دوست عزیز سلام! ملالی نیست جز دوری شما! به منزلتان آمدیم تشریف نداشتید، به امید خدا باهاتان تماس خواهم گرفت.» خوب است؟ و با پیشانی بزنم تو دماغ معلم و بگویم همین شماها خلاقیت را در دانش‌آموزان می‌کشید. بعد به معلم بگویم: «ابله! فارسی نوشتن خودت ایراد دارد، آن وقت از دانش آموز ایراد می‌گیری؟» کامنت معلم را ببینید:

«پسرم این چه چیزهایی نوشتی»

«بار آخر است مسخره بازی درمی‌آوری»

اولاً که نگارش آن معلم آن هم در برابر دیدگان کودکان دبستانی ایراد دارد. چرا معلم باید هم «دونقطه» و هم «سه نقطه» را با یک نیم‌دایره نشان بدهد؟ در تصحیح نسخ خطی، وقتی حرفی یا کلمه‌ای قابل خواندن نیست، رسم بر این است که می‌روند در جاهای دیگر متن می‌گردند ببینند آن حرف در کلماتی که مطمئن هستند چیست، چگونه نوشته شده است. مثلاً مشخص نیست که یک حرف در یک کلمه، «دال» است یا «راء» است. می‌روند کلمه‌ای مثل «خدا» را پیدا می‌کنند که با توجه به سیاق متن و معنی جمله و ... مطمئن هستند «خدا» است و «خرا» نیست، بعد می‌بینند «دال» چگونه نوشته شده، بعد بر اساس آن دیگر دال/راء های شبیه به هم را رمزگشایی می‌کنند. حال این معلم هم دو نقطه و هم سه نقطه را مثل هم می‌نویسد. یک دانش‌آموز حتی با قیاسی به این روش هم نمی‌تواند فرق آنها را بفهمد. نقطه‌های «پسرم»، «چه»، «چیزهایی»، و سرانجام «نوشتی» حجت را تمام می‌کند که این معلم هیج الگوی یکسانی برای نوشتار ندارد.

در باب معنای کامنت معلم عارضم که این جمله فعل نیاز دارد، اما ندارد. علامت سوال یا تعجب یا لااقل نقطه نیز می‌خواهد که این را هم ندارد. «پسرم این چه چیزهایی [است] که نوشتی؟ / ! / .»

یاد مادر یکی از شاگردانم می‌افتم که وقتی برای تدریس خصوصی قرار بود به منزلشان بروم، همیشه اینگونه پیام می‌داد: «شما فردا عصر می‌آیید»

من البته می‌دانستم منظورش سوالی است، اما خودم را می‌زدم به ندانستن و فرض می‌کردم یکی مثل برونکا نشسته است روی صندلی بزرگ سیاه و به چوبین یک اسمس دستوری می‌دهد و بعد با صدای ترسناک می‌خواندمش: «شما فردا عصر می‌آیید، یو ها ها ها ها»

دو هفته پیش رفته بودم امتحانی بدهم که شرحش مفصل در پستهای قبلی هست. از امتحان که آمدم بیران، دیدم یک صدایی از پشت مرا با فامیلی خطاب کرد. آقای حف؟ برگشتم و گفتم بفرمایید. پسری بود بیست و یکی دو ساله. هرچه نگاهش کردم نشناختمش. ته ریش داشت و قدش کوتاه بود. گفتم امرتان؟ گفت: «من چند سال قبل در فلان دبیرستان شاگردتان بودم، یادتان آمد؟» گفتم: نه.

من در آن دبیرستان فقط یک سال تدریس کرده بودم، برای دو سه ماه دبیر جبر و احتمال مریض شد و از من خواسته شد به کلاسهای بی‌دبیر بروم تا یک دبیر جبر و احتمال پیدا کنند. در آن دو سه ماه این پسر/آقا من را یادش مانده بود. اسمش را پرسیدم، فامیلش را گفت. اسم کوچکش را گفتم. من معمولاً اسم و فامیلی‌ها باهم یادم می‌آید. بعد گفتم «خیلی تغییر کرده‌ای». از برخورد نسبتاً سرد من در ابتدای مکالمه خیلی جا خورده بود و لبخندش داشت کم کم محو می‌شد. خیلی رسمی برخورد کرده بودم باهاش. این ناشی از خستگی بعد از امتحان بود. خیلی خسته بودم، خیلی بیشتر از بعد از یک امتحان. خواست یک جوری خودش را جمع و جور بکند. سعی می‌کرد رسمی صحبت کند و کلمات را با دقت انتخاب کند. دستمال مچاله‌ای باقی‌مانده از جلسه امتحان در دستانش بود. او هم همان امتحان را داده بود. گفت: «آره من خیلی تغییر کرده‌ام. همه میگن. اما شما همون جوری موندید. برای همینه که من شما رو به جا آوردم.» بعد هم کمی راجع به دانشگاه و ادامه تحصیل و موضوعات روزمره صحبت کردیم و بعد تر خداحافظی کردیم و رفت. چند قدم که رفتم جلو، دیدم دستی خورد به پشتم. برگشته بود و شماره تلفنم را می‌خواست. شماره‌ام را وارد کردنی، دیدم دستانش می‌لرزد.

وقتی داشتم قدم می‌زدم، به جمله‌اش فکر کردم؛ «شما همون جوری موندید. برای همینه که من شما رو به جا آوردم» داشتم به اشتباهش در استفاده از فعل «به جای آوردن» فکر می‌کردم. اینکه چرا نگفت «شناختم»، به اینکه احترام نهفته در این فعل کجایش است که حالا که برعکس به کار برده شده، می‌تواند حمل بر بی‌احترامی شود و خیلی چیزهای دیگر.

امروز که این عکس را دیدم، یاد آن دانش‌آموز سابق و هم‌امتحانی اخیر افتادم؛ شاید او هم بچه‌تر که بوده در پیک شادی، یک مطلبی می‌نویسد و معلمش می‌گوید دفعه آخرت باشد که مسخره بازی در می‌آوری، او هم می‌خورد توی ذوقش و دیگر سمت واژه و کلام و نوشته و ... فکر کردن به این مقوله‌ها نمی‌رود. این را هم جایی شنیده بوده، خواسته به من احترام بگذارد در مورد من بکار برده بخت برگشته. چه میدانم.

  • کع.حف

همیشهی خدا بدم میآمده که صبح زود بیدار شوم. چند وقت پیش یک جمله‌ای می‌خواندم که «همه کسانی که صبح زود بیدار می‌شوند به نوعی مجبورند.» فکر کردم و دیدم پر بیراه هم نگفته است. البته مادربزرگ من از آن جمله مستثنی است؛ مجبور به انجام هیچ کاری نیست، اما هر روز کله‌ی سحر از خواب بیدار میشود.

این مدته باید برای این امتحان لعنتی آماده میشدم. بعضی از روزهایی که خانه بودم و مجبور نبودم بیرون بروم، با خودم میگفتم از صبح زود بیدار میشوم و درس می‌خوانم. صبح که می‌شد، گویی با چسب چوب به رختخواب چسبیده‌ام. انقدر سخت بود برایم که بیدار شوم و بعدش بروم سراغ درس که نگو و نپرس. عصر یا شب که می‌شد به خودم امید می‌دادم که اگر فردا صبح زود بیدار شوی و خوب درس بخوانی، می‌توانی در امتحان نمره‌ی خوبی بگیری. اگر بتوانی در امتحان نمره‌ی خوبی بگیری فلان می‌شود و بهمان می‌شود. زندگی‌ات از این رو به آن رو می‌شود. چه می‌شود و چه می‌شود. با این حال، صبح که می‌شد وزنه‌ی امید، اغلب به وزنه‌ی زود بیدار شدن غلبه نمی‌کرد و من کمی دیرتر از آنچه که مدنظرم بود بیدار می‌شدم
شنبه ای که گذشت، رفتم و امتحان معهود را دادم. خوب نبود. عملکرد من خوب نبود. بد هم نبود، اما اصلاً خوب نبود. آن قدری که خوب نبود، خیلی بیشتر از بد نبود بود. کاش لاقل خیلی بد بود تا دلم نمی‌سوخت، میگفتم کلاً راه را اشتباه رفته‌ام، باید بگردم دنبال دلایل اساسی که چرا انقدر عمل‌کردم بد بوده است. اما متاسفانه یک کم بد نبود و خیلی بیشتر خوب نبود. داشتم در مسیر برگشت به خانه فکر می‌کردم اگر کمی بیشتر درس خوانده بودم، الان نتیجه امتحان خیلی خوب می‌شد. بعد از امتحان مثل آدم‌های گیج و گول در راه به همه نگاه می‌کردم. ساکت و بهت زده بودم. هیچ حرفی با هیچ کس نداشتم. ساکت رفتم و ساکت در بوفه دانشگاه ناهار خوردم. بعد هم ساکت به خانه برگشتم. شبش، تا دیر وقت به سقف نگاه می‌کردم و مراقبش بودم تا نریزد. به خودم و زندگی و آینده و گذشته و حال و امتحان و چرایی لزوم امتحاناتی از این دست فکر می‌کردم. خیلی دیر خوابم برد. باز خدا را شکر که خوابم برد، چون بعضی وقتها شب که خوابم نمی‌برد تا صبح، صبح سردرد لعنتی دارم. همه از پشت خنجرم زده‌اند، دوستان خجالتی دارم.
فردا صبحش، بدون اینکه ساعتی کوک کرده باشم، زودتر از حد معمول از خواب بیدار شدم. چشمانم باز شد. هوا که تاریک بود، ساعت را دیدم. حدود شش صبح بود. فکر کردم من که کار خاصی ندارم امروز، دیشب هم که سرجمع سه چهار ساعت خوابیدم، پس می‌توانم الان بخوابم. اما هرکار کردم خوابم نبرد. خیلی برای من که متخصص در امر خوابیدن هستم، ضعف بزرگی به حساب می‌آید که صبح زود باشد، کم خوابی دیشبش هم باشد، ولی نتوانم خودم را بخوابانم. بلند شدم و رفتم صبحانه خوردم. بعد هم آمدم پای اینترنت و گشتی در این دنیای وانفسا زدم. خبری نبود. لپ تاپ را بستم و لبه‌ی تخت نشستم. خیلی برایم سوال بود که چرا این وقت صبح بیدار شده‌ام و دیگر خوابم نمی‌برد. یاد امتحان دیروز و نتیجه‌اش افتادم. دیگر چیزی نبود که ازش فرار کنم. دیگر چیزی نبود که بلند شدنم منتهی به سروکله زدن با آن بشود. و البته دیگر چیزی نبود که به آن امید داشته باشم و امیدش را بگذارم در یک کفه ترازو و بیدارشدن را هم بگذارم در کفه‌ی دیگر. ترازویم یک کفه نداشت. هرچه خود را حساب می‌کردم، چک برگشت خورده‌ای بودم، بی رمق ناامید، بی صیاد، طعمه‌ی نیم‌خورده‌ای بودم. با خودم انگار حساب کرده بودم که بخوابم که چه بشود؟ با خوابیدنم با چه چیزی مبارزه کنم؟ به کدام درس نه بگویم که به جایش بخوابم و لذت ببرم؟ چه امیدی داشتم که بهش فکر کنم و بر خوابیدنم غلبه کنم و لذت ببرم؟ انگار امید که رفته بود، زمین بازی هم به هم خورده بود. برد و باختی دیگر معنا نداشت. اساساً بازیای دیگر تعریف نمی‌شد
دلخوش به چی هستی؟ کدوم فردا؟
دنیای ما بدجور بی رحمه
حال تو رو هیشکی نمی دونه
حرف منو هیچ کس نمی فهمه
عمریه که اسم اتاق ما
یا انفرادی یا که تابوته
سیگارتو آهسته روشن کن
دنیای ما انبار باروته!
سید مهدی موسوی

پی نوشت: به امید آن که یاد بگیرم تمام پست‌های وبلاگم را با یک فونت و یک سایز عرضه کنم. بلی، به امید آن روز...

  • کع.حف