تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیشب طبق معمول هرهفته جلسه‌ی فیلم‌بینون برگزار شد. اما این بار خانه‌ی عمو میم. و خاله پ. بود. خانه‌شان دور است، اما پر از عشق است. این دفعه نوبت آ. بود که فیلم بیاورد. چهار تا گزینه پیش رویمان قرار داد. یکی ترسناک و یکی راجع به بوکس و یکی، یکی از فیلم‌های امیر کوستاریکا و یکی هم یک فیلم-تئاتر. اسمش بود شکلک. پارسال اجرا رفته بودند و آ. می‌گفت که تئاترش قشنگ است، ارزش دیدن دارد فیلمش. با توجه به محدودیت زمان و انتخاب نشدن فیلم ترسناکه و طولانی بودن فیلم امیرکوستاریکا و عدم رغبت به فیلم درباره‌ی بوکس، لاجرم نشستیم به دیدن فیلم تئاتر شکلک.

با دو دوربین فیلم‌برداری کرده بودند. لذا زاویه‌ی دوربین تخت نبود و آدم اذیت نمی‌شد. اما وسط کار صحنه‌ای پخش شد که زیاد ربطی به آن‌جای داستان نداشت. انگار تدوینش اشتباه بود. نیست با دو تا دوربین گرفته بودند، صحنه‌ها را به هم کات زده بودند و از این رهگذر جای بعضی از صحنه‌ها به علت سوتی (احتمالی) تدوین‌گر عوض شده بود.  یادم آمد که دو سه هفته قبل که خانه‌ی یکی از دوستان بودیم، به من یک دی.وی.دی هدیه داد، گفت ببینش. تئاتر قشنگی است، فقط مشکلش این است که جای بعضی از صحنه‌ها جابجا است، خودت در ذهنت درستش کن! این را که گفت من دی.وی.دی را گرفتم و تشکر کردم و پرتش کردم ته کیفم که کی وقت بشود ببینمش.

وقتی آن شب خانه‌ی عمو میم. و خاله پ. دیدیم دی.وی.دی هه اینجوری است، یادم افتاد که من هم چنین تعریفی را از یک دی.وی.دی که هدیه گرفته‌ام شنیده‌ام. رفتم و در کیفم را باز کردم و دیدم بعـــله! خودش است. خلاصه این که این جابجایی تصاویر ما را از عزم راسخمان دل‌سرد نکرد و میخ تا انتها نشستیم و تئاتر را تماشا کردیم. البته از حق هم نگذریم، تئاتر خوش‌ساختی بود. فکر می‌کردم بعضی وقت‌ها قسمت آدم است که بنشیند و یک فیلم/تئاتر/کتاب/موسیقی/متن... را ببیند. این تئاتر هم قسمت من بود و باید آن را می‌دیدم. شاید هم بعضی‌ها بگویند قسمت و سرنوشت و این حرف‌ها دیگر چیست بابا؟ اتفاق است این که با یک شعر، آن که با یک نگاه می‌افتد، می‌زند زل به چشم غمگینی، و به روز سیاه می‌افتد.

  

  • کع.حف

دیروز عصر راه افتادم رفتم پیش دو تا از دوستانم. دوستی‌شان برایم خیلی ارزشمند و مهم است. رفتم دنبالشان و باهم رفتیم بیرون قدم زدن. قدم می‌زدیم و حرف می‌زدیم و من حظ می‌کردم. بعد به پیشنهاد من رفتیم چیزی بخوریم، دو تا سیب‌زمینی ویژه* گرفتیم و نوشابه که شد 62 هزار تومان. متوجه شدیم که صندوقدار قیمتهای نوشابه را به اشتباه بجای 1500 تومان، 15 هزار تومان محاسبه و فیش صادر کرده بود. خندیدیم، اما مطمئنم روزی می‌رسد که نوشابه هم به این قیمت‌ها خواهد رسید. بعد شب شد به خانه‌مان رفتیم، لخت زیر پتو مچاله شدم. 
امروز چند جا کار داشتم. اول رفتم به دیدن مهر. قرار بود برایش کلی متریال فرهنگی اعم از فیلم و پادکست درسگفتارهای فلسفی و غیره ببرم. بردم. ریخت روی هاردش، هاردم دستش ماند، چون ریختنش زیاد طول کشید. قرار شد هاردم را بیاورد بدهد. بحث سر انواع سکه شد، مهر گفت که سکه‌های نروژ خیلی باحالند. گردند و وسطشان سوراخ دارد، مثل دونات. بعد گفت داشتم اما همه را دادم در فرودگاه اسموثی خوردم. هیچی برایم نمانده است. گفتم در فرودگاه کجا بودی که کرون قبول می‌کردند؟ گفت نروژ دیگر. گفتم مگر نروژ بوده‌ای؟ گفت آره. رفته بود دو ماه رزیدنسی آنجا؛ توی کوه و کمر در یک خانه وسط جنگل با چند تای دیگر هی نقاشی کشیده بودند. فکر می‌کرده‌ام همه‌اش ایتالیا بوده، نگو نبوده. می‌گفت احتمالاً ترم بعد بروم مادرید، چند واحد به صورت مهمان بردارم.
ساعت 3 با دکتر ب. قرار داشتم. ساعت 3 عصر ساعت عجیبی است. زمان انجام هیچ کاری نیست. انگار در این ساعت زمان باز می‌ایستد. برای انجام یک سری از کارها زود است و برای انجام یک سری از کارها دیر. زمانی است که کارهای صبح را مرور می‌کنی و برای کارهای عصر برنامه می‌ریزی. انگار زنگ تفریح است. 
دکتر ب. از دوستان قدیمی پدرم بود. از حدود سی و هفت، هشت سال قبل دوست بودند. قدیم‌ترها روحانی بود و لباس می‌پوشید، اما مدتی است لباس نمی‌پوشد. در یک شرکت مسئول امور حقوقی بود، نیست که دکترای حقوق داشت. دکتر ب. دو پسر دارد که از من بزرگترند. یکی‌شان سه سال و دیگری یک سال. یکی هم دارد که نوجوان است. با هردویشان دوست بودم. با دومی بیشتر. قدیم‌ها. هر دو رفته‌اند فرنگ و رابطه‌ی ما هم خودبخود کمرنگ شد. من ماندم و خود دکتر ب. که من را هم پسر خودش می‌خواند. این چند ساله همیشه با هم از طریق چت و ایمیل و گاهگاه دیدار حضوری، در ارتباط بوده‌ایم. این دکتر ب. هم سن و سال پدر و مادر من است، اما چنان با جوان‌ترها میانه‌اش خوب است که توگویی متولد دهه شصت یا هفتاد باشد. خیلی آدم را می‌فهمد، من نگفته او می‌گیرد حرفم را. دکتر ب.ها شبیه دایناسور هستند، دارد کم کم نسلشان منقرض می‌شود. نشستیم و از هردری حرف زدیم، حس می‌کردم گاهی بغض می‌کند، و میخورد. هم بغض را، هم حرفش را.
چهره‌ای آرام و متین، با صدایی بسیار آرام‌تر، و چشمانی که همیشه به روبرو نگاه می‌کنند، نه به بالا و نه به پایین. آی-لول** بودن نگاه آدم‌ها مقوله‌ی مهمی است که جا دارد یک پست را بهش اختصاص دهیم.
کلی توصیه و سفارش کرد و کلی در امور جاریه ثابت قدم‌ترم کرد و دستی پشتم زد و گفت برو به امان خدا. از دفترش که آمده بودم بیرون، انگار از یک امامزاده‌ای، مسجدی جای مذهبی‌ای چیزی درآمده‌ام؛ انقدر که آرامش درونی داشتم و تویم را سیالی سنگین با ویسکوزیته‌ی بالا پر کرده بود که این ور آن ور که می‌رفتم کمی لمبر می‌انداخت و دوباره به مرکز ثقلم برم می‌گرداند. دکتر ب. از نسل قبلی است، ولی فرزند زمان خویشتن است. 
* + قارچ + پنیر

** Eye-level

  • کع.حف

1- امروز مادر بدو بدو آمد که دستم را زنبور نیش زده است. سریع در گوگل سرچ کردم که برای مقابله با گزیدگی زنبور چه باید کرد. نوشته بود یک کارت اعتباری (یا کارت تلفن) را بردارید و با آن محل گزیدگی را بخارانید تا به این واسطه نیش زنبور از محل دربیاید. 
- «حالا زنبور کجا بود مادر جان؟» هیچ، رفته بود کلم بروکلی را از کیسه خرید دربیاورد، لایش زنبور داشته آمده گزیده و رفته. با کارت اعتباری دستش را خاراندم و نیش را درآوردم. بعد طبق نوشته‌ی آن سایت، یخ را در پارچه‌ای پیچیدم و گذاشتم روی دستش.
2- امتحان از هر نوعش که باشد، سخت است و اعصاب آدم را به هم می‌ریزد. مخصوصاً که برنامه‌ات طبق آن‌چه که فکر می‌کرده‌ای پیش نرود. من مانده‌ام و کوهی از مطلب و انبوهی از چیزهای نخوانده و مهارت‌های کسب نکرده برای امتحان. هی امروز نمی‌شود و هی می‌خواهم از فردا. ولی کو؟هر روز یک چیز پیش می‌آید و روز آدم را به فنا می‌دهد.
3- هر روز هم یک خبری می‌رسد و دنیا -این باغ وحش بزرگ- را برای آدم جالب‌تر و خنده‌دارتر می‌کند. آخرینش همین حکم بدوی دادگاه سه هنرمند بود که آمد و برق سه فاز از کله‌مان پرید. برای مهدی موسوی و فاطمه اختصاری و کیوان کریمی روی هم حدود 27 سال زندان بریده‌اند با چند صدضربه شلاق. بعد کسی که در روغن‌های خوراکی، روغن پالم می‌ریخت به پرداخت 3 میلیون تومان جزای نقدی محکوم شده است. بیشتر از آن‌که بتوانم نارحت یا متعجب شوم، خنده‌ام گرفته است. 
4- محرم هم آمد و بازهم صدای نوحه و غم در کوچه پس کوچه‌های ذهنم می‌پیچد و هزاران تصویر و صدا و بو را از کودکی تا امروز جلوی چشمم می‌آورد. بیت: اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند/ این راه عشق، پیچ و خمش فرق می‌کند...
5- از خداوند متعال عافیت در دنیا و سعادت در آخرت را طلب می‌کنیم. 
و آخر دعوانا ان‌الحمد لله رب العالمین

  • کع.حف

"هیچی دیگه. من بودم و پرشین بلاگ و حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت آره و اینا خیلی بودیم. بلاگفامونم بود. «بلاگفا؟ کدوم بلاگفا؟» «بلاگفای فنا رفته، میشناسی» گفت بیا سرورهامون رو نمیدونم از کجا ببریم کجا و بک‌آپ بگیریم و فیلان. از ما نه، از اون‌ها آره که باید بک‌آپ بگیریم. به موت قسم ما اصلاً تو نخش نبودیم. بعد گفتند اشتباه شده چی شده هارد اون سرور کانادایی خورده به دیوار همه بک‌آپ ما پریده. وبلاگی با این نام کاربری وجود ندارد.

گاز، دنده، سرچ، این ور آن ور جلوی هتل کنتینتال گوگل آمدیم پایین. این جیب نه اون جیب نه توی جیب ساعتی ضامن‌دار اومد بیرون رفتیم دنبال یه وبلاگ دیگه گشتیم. اون یارو آمد از پشت به ما زد ما هم گفتیم هتته! بعد افتادیم توی جوب چشم باز کردیم دیدیم توی این بلاگ.آی‌آر هستیم. حالا ما به همه گفتیم وبلاگمون را از بلاگفا پس گرفتیم، شما هم بگید پس گرفته، خوبیت نئاره!" 



حالا ما هی باید برویم دانه دانه پستهایمان را از آن ور-توی بلاگفا- کپی کنیم ور داریم بیاوریم این‌جا پیست کنیم. ما هم که کالیبرمان گشاد است و حسش را نداریم. پس فعلاً بیخیال می‌شویم. بعدش هم حالا نیست پستهای آن ورمان خیلی ادبی و خفن است و می‌خواهند جایزه ادبی بوکر بهمان بدهند، حتماً باید این کار را بکنیم یک وقت زشت نباشد.

شیطانه می‌گوید یک دانه لینک بگذار و خِلاص! آقا هرکس می‌خواهد پستهای قبلی این وبلاگ را بخواند برود بلاگفای خراب شده بخواند. یک وقت جسارت نباشد، بلاگفا واقعاً خراب شده. از طرفی یک روز مادر یکی از دوستان که در یکی از این سرورها کار می‌کند، گفت چرا وبلاگت به روز نمی‌شود و چرا کامنت نمی‌شود گذاشت و چرا و چرا و چرا و...؟ گفتم سرورهایش-بلانسبت شما- خراب است. قانع شد و رفت.

از همین‌جا آن وبلاگ قبلی را ادامه می‌دهم. حساب آن اجنبی‌ها (کانادایی بودند فکر کنم)ی از خدا بی‌خبر که هاردهای بلاگفای ما را زدند به دیوار و باعث شدند کل وبلاگها بروند در باقالی، با خدا و فرشته‌ی عزیزش عزرائیل. 

برای امروز بس است، و اما شعر... که هیچ چیز مثل شعر تازه نیست؛

ماییم و انتظار فراموشی

به هیچ چیز، هیچ نیازی نیست

تنها دلیل زندگی ام مرگ است

با اینکه مرگ، آخر بازی نیست

«سید مهدی موسوی»

  • کع.حف

ه نام آن خدایی که نام او راحت روح است و پیغام او مفتاح فتوح است و سلام او در وقت صباح مؤمنان را صبوح است و ذکر او مرهم دل مجروح است و مهر او بلا نشینان را کشتی نوح است. ای جوانمرد درین راه مرد باش و در مردی فرد باش و با دل پردرد باش.
الهی! خواندی تأخیر کردم. فرمودی تقصیر کردم.
الهی! عمر خود بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم.
.

الهی! بنیاد توحید ما خراب مکن و باغ امید ما را بی آب مکن و به گناه روی ما را سیاه مکن.

الهی! تقوایی ده که از دنیا ببریم، روحی ده که از عقبی برخوریم. یقینی ده که در آز بر ما باز نشود و قناعتی ده تا صعوه حرص ما باز نشود.

الهی! دانایی ده که از راه نیفتیم و بینایی ده تا در چاه نیفتیم. دست گیر که دستاویزی نداریم، بپذیر که پای گریزی نداریم.

الهی! درگذر که بد کرده ایم و آزرم دار که آزرده ایم.

الهی! مگوی که چه کرده ایم که دردا شویم و مگوی که چه آورده یی که رسوا شویم.

الهی! بیاموز تا سر دین بدانیم. برفروز تا در تاریکی نمانیم. تلقین کن تا آداب شرع بدانیم. توفیق ده تا خنگ طمع نرانیم. تو نواز که دیگران ندانند، تو ساز که دیگران نتوانند. همه را از خودپرستی رهایی ده. مه را به خود آشنایی ده. همه را از مکر شیطان نگاهدار. همه را از کید نفس آگاه دار.
الهی! تو ساز که ازین معلولان شفا نیاید، تو گشای که از این ملولان کاری نگشاید.

الهی! به صلاح آر که نیک بی سامانیم جمع دار که بد پریشانیم.

الهی! ظاهری داریم شوریده. باطنی داریم در خواب. سینه ای داریم پر آتش. دیده ای داریم پر آب. گاه در آتش سینه می سوزیم و گاه از آب چشم غرقاب.

الهی! اگر نه با دوستان تو در رهم، آخر نه چون سگ اصحاب کهف بر درگهم. انتظار را طاقت باید و ما را نیست. صبر را فراغت باید و ما را نیست.

(بخشی از مناجات‌نامه- خواجه عبدالله انصاری)


  • کع.حف