تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

نور بی اسم توی ذوقم زد
باز شد یک دریچه در کمدم
اول شعر از تو افتادم
به کجایی که می رود به خودم

دویست و شصت دلار باید بدهم نازنین. یک صد دلار، یک هفتاد و پنج و یک هشتاد و پنج. دهن ما را آسفالت کرد تا شماره کارتش را بدهد. هی می‌گفت با این دویست سیصد تا من نه پولدار می‌شوم نه فقیر. حالا باشد بعداً حساب کنیم. حالا عجله‌ای نیست و فولان و بهمان. گفتم این چندسال زندگی در آمریکا درستت نکرده، هنوز تعارف ایرانی و آریایی را کنار نگذاشتی که. بعدش یادم آمد دو سالی هند بوده و احتمالاً تاثیرات زندگی در آنجاست. بالاخره یک عکس از کارت پدرش گرفت و فرستاد.

سعی کردم که گریه ات نکنم
مثل یک مرد کاملاً عادی
در دلم از تو انقلابی بود
نرسیدم ولی به آزادی

روزها توی شرکت عمه خانم راه می‌رود چراغ‌ها را خاموش می‌کند. می‌گوید عادت بچگی است. گویی از بچگی زویا پیرزاد بوده است. مریم هم راه براه از دست عمه خانم و این صرفه‌جویی‌های ریزش نارحت می‌شود. من هم باید به حرفهای طرفین گوش کنم. مریم یک‌ریز حرف می‌زند و شکایت می‍کند از وضع موجود. از اتاق که بیرون می‌روم برمی‌گردم می‌بینم چراغم خاموش شده، من هم یادم می‌رود که روشنش کنم، از چشم درد به خودم می‌آیم و می‌بینم ساعتهاست که در تاریکی نشسته‌ام. چون پنجره‌ای هم روبرویم است و نورش می‌تابد به پشت لپ تاپ، همه چیز برایم ضد نور است و زود خستگی عارض می‌شود؛ شده‌ام مرضی الطرفین. مریض از دو طرف!

خواندن از یک سکوت طولانی
رفتن از گریه های در تختم
عطسه ای لای نغمه ای غمگین
کوچ از سرزمین بدبختم

دسته جمعی رفتیم فیلم خواب تلخ به کارگردانی محسن امیریوسفی را دیدیم. با بچه‌های فیلم‌بینون بودیم. به نسیم و داوود و سحر هم گفتیم بیایند، هرکدام به علتی نیامدند. فیلم خوبی بود. سال 1382 ساخته شده بود. بعد از دوازده سال اجازة اکران بهش داده بودند. با اینحال خیلی تازه بود. یاد نام آن کتاب میفتم؛ «هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست.» در جایی ندیده یا نخوانده بودم که اینجوری مرگ را به هجو و بازیچه بگیرند. آفرین به محسن امیریوسفی که انقدر خودمانی و صمیمی رفته بود پیش مرگ و انقدر راحت دستش انداخته بود. باید «آشغالهای دوست داشتنی» اش را دید.

جاده ی قم مرا جلو می برد
قصه تکرار می شد از آغاز
چند گریه کنار یک چمدان
چند ساعت به لحظه ی پرواز

بعد فیلم رفتیم اغذیه‌فروشی برادران بهشتی، کنار گالری آب انبار، خیابان خاقانی. به معنای واقعی کلمه «ساندیویجی» است. روی شیشه مغازه نوشته بود: «این مغازه به فروش می‌رسد.» آقای بهشتی خسته بود، نشسته بود آن کنار و شاگردش کار می‌کرد. آخرهای غذاخوردن بودیم که دیدم روی یخچال ویترینی یله داده و چانه‌اش را روی ساعدش گذاشته و خیره شده به ما. فکر کردم شاید منظورش این است که بروید دیگر! تعطیل است! اما چشمانش را بست. آخر سر، موقع حساب کردن گفت: «همیشه با هم باشید، خوش باشید، بخندید، باهم باشید.» گفتم آقای بهشتی، چرا میخواهی مغازه را بفروشی؟ گفت: «مریضم، پام درد می‌کند، دیگر نمی‌توانم کار کنم.» گفتم ان‌شاءالله خدا سلامتی بدهد و آمدیم بیرون.

دور ها یک نفر مرا می خواند
با جنون زل زدم به ماهی که
بی تو در اوج داستان بودم
بی تو توی فرودگاهی که

خبر کوتاه بود: خداحافظ ایران! بعد هم لینک مصاحبه دکتر مهدی موسوی با رادیو زمانه. نشستم گریه کردم. فکر نمی‌کردم این جوری بشود. شعر محمد می‌آمد توی ذهنم: «من در سطوح مختلفی گریه می‌کنم، در سطح عشق سطح خودم سطح دیگران....» حرف دیگری ندارم و نمی‌توانم بزنم. این طور مواقع که نباید حرف زد. باید نشست گوشة اتاق، زانو را بغل کرد، سر را کج کرد و به دیوار خیره شد. بعد فایل سفرنامه را گذاشت تا تاثیر صدای دکترموسوی با آن رادیو از بین برود و دوباره صدایش در ذهنم با شعر بپیچد. بعد هم فکر کرد به این دنیای مزخرف و بغض کرد و فکر کرد و بغض کرد و الخ.

پوزخندی شدم به واژه ی عشق
وطنم را! دیار مجنون را!
توی هر دستشویی اش -یدم
و کشیدم یواش سیفون را

***

اول قصه ی من از دیوار
آخر قصه ی من از سنگ است
خوب به من چه که هر کجا بروم
آسمان دائماً همین رنگ است…!

برنامه بعدی این است که بروم فیلم جزیره رنگین خسرو سینایی را ببینم. از شخصیتش خوشم می‌آید. علت علاقه‌ام بهش هم علاقه‌اش به کیشلوفسکی و سینمای لهستان است، که خب طبیعتاً این علاقه در فیلم‌سازی اش تاثیر گذاشته.

زنگ می خوردی از خداحافظ
بوق می خورد در سرم گوشی
بعد تنها صدای غربت بود
بعد تنها صدای خاموشی

***

در سرم غرش هواپیما
در دلم خون و گردش کوسه
با تُف افتاد و خاک مالی شد
زیر پاهام آخرین بوسه

***

قار قار از خودم به تو خواندم
آن که هرگز نمی رسید شدم
از زمینت به آسمان رفتم
توی یک ابر ناپدید شدم

------------------------------------------------------------------

 پ.ن: شعرهای این پست، بخش‌هایی از شعر بلند و زیبای «سفرنامه» سرودة دکتر سید مهدی موسوی است. کاملش را می‌توانید سرچ کنید و بخوانید. 

  • کع.حف

Signal

 

یادم می‌آید راهنمایی که بودیم، یک روز یکی از دوستانم آمد و گفت: «ببین! کاش من یه خال زیر لبم داشتم! اون وقت خیلی خوشگل می‌شدم.» گفتم چطور؟ گفت: «آخه خاله‌ی من یه خال زیر لبش داره و خیلی خوشگله.»

چند وقت پیش مطلبی خواندم در باره‌ی مردم هند. از قرار معلوم چون مردم هند اکثراً پوستشان به رنگ تیره است، و ترکیبی از نژاد (:رنگ) های زرد و سیاه هستند، و چون بعضی از بازیگران‌شان کاملاً سفید هستند، سفیدی در این کشور یک نوع معیار زیبایی به حساب ‌آمده است. خیلی از مردم (طبیعتاً بیشتر خانم‌ها) خود را می‌کشند تا پوستشان سفید شود، یا با استفاده از انواع کرم و مواد سفید کننده و یا با عمل‌های جراحی. هرکس می‌خواهد معروف شود و بازیگر و خواننده و ورزش‌کار و کلاً سلبریتی شود، اولین کاری که می‌کند این است که می‌رود عمل‌های جراحی مختلفی انجام می‌دهد یا از این مواد آرایشی سفید کننده استفاده می‌کند تا پوستش سفید شود یا دائماً سفید بماند. چیزی شبیه به عمل بینی و گونه و فک و چانه و غیره که در کشور عزیز ما باب شده است و خیلی‌ها فکر می‌کنند تمام بینی‌های سربالا یا گونه‌های برجسته یا فک‌های زاویه‌دار یا لپ‌های چاله‌دار یا غیره‌های غیره‌دار، فی‌نفسه باعث زیبایی می‌شوند. در واقع دو بحث مطرح است، یکی اینکه چرا مردم فکر می‌کنند بینی سربالا زیباست؟ و دوم اینکه با فرض این که بینی سربالا زیباست، چرا فکر می‌کنند وجود یک عضو زیبا باعث زیبا شدن کل چهره می‌شود؟ فعلاً به زیبایی بدن کاری نداریم، چرا که موضوع آن نیازمند بررسی‌های جداگانه‌ایست.

یادم می‌آید چند وقت پیش یک دانشجوی دستیاری پوست و مو، موضوع پایان‌نامه‌اش را در مورد پیداکردن معیارهای زیبایی شناختی جامعه انتخاب کرده بود و به دنبال استاندارد کردن زیبایی در حد امکان بود. او با نمونه برداری به صورت ماسک گچی از چهره‌ی تعدادی از افراد، جامعه‌ی آماریش را تشکیل داده بود و بعد به اندازه‌گیری اجزاء و فواصل چهره‌های آن‌ها پرداخته بود. این افراد از دید عده‌ای دیگر، خیلی زیبا، زیبا، معمولی، زشت و خیلی زشت نمره‌دهی شده بودند. نتیجه‌ی کار آن پزشک را نمی‌دانم چه شد. اما لابد مثل اکثر پایان‌نامه‌ها در گوشه‌ی یک کتاب‌خانه دارد خاک می‌خورد.

از بحث اصلی‌مان دور نشویم. داشتم مردم هند را می‌گفتم که معیار زیبایی برایشان سفیدی پوست بود. جا افتادن این معیار، هزینه‌های بسیاری را به جامعه تحمیل می‌کرد(ه است). برای گروهی از مردم که توانایی پرداخت پول این کرم‌ها و  عملهای جراحی را نداشتند، سفید نبودن پوستشان باعث سرافکندگی و از دست رفتن اعتماد به نفس شده بود. هم‌چنین، مانعی شده بود برای فعالیت‌های فرهنگی و هنری جامعه. چرا که هر جوانی که می‌خواست قدم در راه فرهنگ و هنر و ورزش و غیره بگذارد، ابتدا به الگوهای آن رشته نگاه می‌کرد و وقتی می‌دید آن فرد پوستش سفید است، می‌خواست که خود را به شکل او درآورد. اگر توانایی‌اش را نداشت، سرافکنده می‌شد و بعد هم احتمالاً بی‌خیال رشته‌ی مورد علاقه‌اش. تمام افعال را گذشته به کار بردم تا بگویم وضعیت به این شکل باقی نماند. گروهی از هنرمندهای هندی کمپینی تشکیل دادند با نام «تیره زیباست»1 و سعی در جا انداختن این فرهنگ کردند که مردم باید خود را همان‌طور که هستند، زیبا ببینند و زیبا قبول کنند. آن‌ها خود کاری برای سفید کردن پوستشان انجام ندادند و دیگران را هم از این کار نهی می‌کردند. این که تا چه اندازه موفق شده‌اند را نمی‌دانم، اما همین تلاششان برای تغییر ذائقه‌ی زیبایی شناسی مردم قابل تقدیر است. می‌توانید در اینجا و اینجا و حتی اینجا مطالبی در مورد این کمپین بخوانید. 

دوستی دارم که کارگردان سینما و تلویزیون است. در جشن‌واره‌ی سینما حقیقت هم‌دیگر را دیدیم. می‎گفت که چند ملیان تومان پول داده‌ام برای دندان‌هایم. بخشیش برای اینکه تعمیر شوند و بخشیش هم برای اینکه ردیف شوند. بعد گفت: «بازیگران را که می‌بینی، همه دندان‌هایشان ردیف و سفید و صدفی است.» به‌اش گفتم به نظرت چرا دندان‌های ردیف زیباست؟ یعنی کسی بخواهد لبخندش زیبا باشد باید لزوماً تمام دندان‌هایش ردیف و هم‌اندازه و صدفی و (جدیداً) نگین‌دار باشد؟ گفت: «تا حدی آره. اما از یه جا به بعد نه. مثلا این دندان‌ها مختص من است. مال من است.» و بعد به دندان‌های کناریش اشاره کرد که کمی  تیز بودند. منظورش شخصیتی بود که هرکس با اجزاء صورتش می‌یابد. مثلا آن بینی بزرگ، مال رابرت دنیرو است. فرض کنید دنیرو برود و بینی‌اش را مثل بعضی از بازیگران مرد ایرانی سربالا و تراشیده کند. از دنیروئیت اش دیگر چیزی باقی نمی‌ماند. خیلی چیزها در صورت آدم‌ها کاراکتر آن‌هاست. باید باشد. اگر نباشد دیگر آن‌ها برای خودشان و اطرافیانشان آن آدم نیستند.

خمیردندان سیگنال تبلیغاتی که می‌بینید، را در تهران نصب کرده بود. این را که دیدم، یاد همان کمپین هندی افتادم. از دندان‌پزشکان که بپرسی می‌گویند اساساً دندان فاصله‌دار تمیز کردنش و تعمیر کردنش راحت‌تر است. منطقی هم هست، جای بیشتری اطرافش دارد و چیزی لایش گیر نمی‌کند یا اگر بکند راحت‌تر در می‌آید. خیلی وقت‌ها ارتودنسی برای سلامت دندان‌هاست که خب حرفی در آن نیست، اما وقتی کلی پول می‌رود فقط برای زیبایی دندان آن هم برای وجود این باور که فقط دندان ردیف زیباست، قدری قضیه غم‌انگیز می‌شود. و غم‌انگیزتر آن که عده‌ای که پول ندارند برای این کار(ها) بدهند، از این بابت اعتماد به نفسشان می‌رود زیر خاک.

  • کع.حف