تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چرا» ثبت شده است

تک‌گویی:

بعضی وقت‌ها مچ خودم را در حالی می‌گیرم که دارم یک کار عجیب و غریب انجام می‌دهم و آن لحظه خودم را می‌نشانم روی صندلی و چراغ فنردار را از سقف می‌کشم پایین و تابش می‌دهم و دور خودم راه می‌روم و در حالی سیگارم را می‌تکانم می‌پرسم: «چرا»؟


شکایت:

تکنولوژی واقعاً زندگی را سخت کرده است. کاری ندارم که خروجی‌اش چه بوده و هست، اما نتیجه‌اش این است که ما را داخل پیچ و خم‌هایی می‌اندازد که وقتمان را از بین می‌برد و انرژی و حوصله‌مان را مثل یک هیولا هورت می‌کشد بالا.


خاطره‌: 
پریروزها عمه‌خانم آمد که برای سیم‌کارت من بسته‌ی اینترنت یک ماهه بگیر. دارد تمام می‌شود و من می‌خواهم فیلم و عکس‌هایی که سینا در تلگرام فرستاده، ببینم». سینا پسر عمه‌خانم است که آن‌ورِ آب تحصیل می‌کند. عمه خانم دو پسر دارد که علیرضا (هنوز) ایران است. سیم‌کارتش رایتل بود. گفتم چه خوب! اتفاقاً من با رایتل هم کار کرده‌ام و بلدم و ظرف سه سوت برایتان شارژش می‌کنم. خواستم اول خود سیم‌کارت را شارژ کنم و بعدش درخواست بسته بدهم که از شارژ کم بشود که عمه‌خانم مخالفت کرد و گفت: «یک‌دفعه‌ای و مستقیم، بسته را بخر!» گفتم چشم. علی‌رغم این که ناراحت شدم اما به خواسته‌اش تن دادم. فرقی نمی‌کرد، اما من دوست ندارم هم کاری را برعهده‌ام بگذارند و هم طریقه‌ی انجام دادنش را -مادامی که خودم نخواسته‌ام- بهم بگویند. رفتم و از سایت رایتل کد مورد نظر را پیدا کردم. البته واقعاً کار سختی بود که از میان شانصد بسته‌ی مختلف، آن بسته‌ای را پیدا کنم که قیمتش سیزده هزار و پانصد تومان بود و ماه قبل عمه‌خانم همین را انتخاب کرده بود و الان هم بدنبال آن بود. کد مورد نظر را که با ستاره و صد و چهل و فلان و مربع و بهمان در گوشی عمه‌خانم وارد کردم، دیدم یک دایره دارد می‌چرخد و گوشی دارد فکر می‌کند. صبر کردم، اما دایره از چرخش نایستاد. بازهم صبر کردم، اما باز هم از چرخش نایستاد. عاقلان نقطه‌ی پرگار وجودند ولی، عشق داند که در این دایره سرگردانند. عمه‌خانم گفت، این گوشی من همین طور است، می‌گویند خیلی پر شده است، باید خالی‌اش کرد. کابلش را خواستم تا آن را خالی کنم. گوشی را که به لپ‌تاپ وصل کردم، دیدم آن را نمی‌شناسد. مدل گوشی را سرچ کردم فهمیدم که برای گوشی‌های سامسونگ فلان مدل، راه پیچیده‌ای باید طی شود تا با لپ‌تاپ سینک شده و بتوان اطلاعات آن‌ها را جابجا کرد. بیخیال خالی کردن گوشی شدم و گفتم خب بگذار از طریق اینترنت شارژش می‌کنیم. وارد سایت رایتل که شدم، برای ورود به اکانت هر سیمکارت، نام کاربری و کلمه‌ی عبور می‌خواست. گفتم عمه‌خانم این‌ها را می‌دانی؟ گفت نه! قسمت فراموشی رمز عبور را انتخاب کردم تا رمز عبور پیشنهادی سایت، با یک اسمس به سیم‌کارت فرستاده شود. سایت از ما کد ملی خواست، اما عمه‌خانم کد ملی‌اش یادش نبود. قرار شد که زنگ بزند از پسرش که کارت ملی‌اش را برداشته بود تا برود فلان کار اداری را انجام بدهد، کد ملی را بپرسد، اما شماره‌ی پسرش در گوشی بود که داشت هنوز می‌چرخید. گوشی را با درآوردن باتری ریستارت کردیم و شماره‌ی پسر عمه‌خانم داشت بوق می‌خورد. «الو؟ علیرضا؟ کارت ملی منو نگاه کن، کد ملی مو از توش برام بخون». علیرضا گفت: «کد ملی واسه چی میخوای مامان؟» -«می‌خوام فیلم و عکس تولد سینا را ببینم». صدای متعجب علیرضا را از آن ور گوشی می‌توانستم بشنوم که داد زد: «آخه کد ملی چه ربطی به فیلم و عکس تولد سینا داره؟» عمه‌خانم گفت: «نمی‌دونم، از آقای مهندس بپرس». گوشی را گرفتم و سیر تا پیاز را برای علیرضا تعریف کردم. درنهایت علیرضا گفت که کارت ملی و بقیه مدارک داخل ماشین بوده و وقتی توی بانک بوده، ماشین را جرثقیل پلیس برده و الان دارد می‌رود دنبال درآوردن ماشین. البته که در آخر چون عمه‌خانم خیلی ذوق و شوق داشت که زودتر فیلم و عکس‌های پسرش را ببیند، من شماره‌ی سینا را در گوشی‌ام وارد کردم و ازش خواستم که تا کد ملی پیدا بشود و گوشی عمه‌خانم شارژ بشود و اینترنتش وصل بشود، فیلم و عکس‌ها را بفرستد به گوشی من، اما به این فکر می‌کردم که اگر علیرضا برود پیش مسئول پارکینگ پلیس و بهش بگوید می‌خواهم از داخل ماشینم کارت ملی مادرم را بردارم که بتوانیم فیلم و عکس‌های برادرم را ببینیم، به احتمال زیاد باور نخواهد کرد.

حکایت:

یک روز خانمی می‌رود نجاری و یک کمد سفارش می‌دهد. نجار می‌آید و کمد ساخته‌شده را در منزل می‌گذارد. بعد از چند روز خانم مجدداً به نجار مراجعه می‌کند و می‌گوید که هروقت اتوبوس از خیابان کنار خانه‌شان می‌گذرد، در کمد و لولاهایش صدا می‌دهند. مرد نجار باورش نمی‌شود و می‌گوید امکان ندارد. اما آن خانم ازش می‌خواهد که باور کند. او باز هم باور نمی‌کند. می‌آید و کمد را از نزدیک وارسی می‌کند. تمام اجزاء آن سالمند و درست به هم پیچ و مهره شده‌اند. خانم می‌گوید که اینجوری نه، فقط وقت‌هایی که اتوبوس رد می‌شود صدا می‌دهد. مرد نجار با ناباوری نگاه می‌کند. در نهایت تصمیم می‌گیرد که حرف خانم را امتحان کند؛ به داخل کمد می‌رود و در را می‌بندد و منتظر می‌ماند تا یک اتوبوس رد شود. بعد از چند دقیقه شوهر خانم به خانه می‌آید. وقتی برای عوض کردن لباس‌هایش به سراغ کمد می‌رود و در آن را باز می‌کند، مرد نجار را داخل آن می‌بیند. با تعجب می‌پرسد: «تو این جا چه کار میکنی»؟!! و مرد نجار در کمال صداقت می‌گوید: «باور کن منتظر اتوبوس بودم». 

  • کع.حف