تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

بدون هیچ توضیحی میریم سر اصل مطلب

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

نه که این خزعبلات ارزش بازگفتن داشته باشد. این از آن می‌نویسم که بعدها بدانم چرا و چگونه، این گونه شد. کسی را ملامت نکنم، دنبال مقصر نگردم و غر نزنم. فرزندان احتمالی‌ام اگر سوالی پرسیدند، چون حوصله‌ی جواب دادن ندارم، لینکی بهشان بدهم و سکوت پیشه کنم و چایم را بخورم. یا مثلاً بستنی‌ام را لیس بزنم. 

 

سال 1387 بود، ترم‌های آخر لیسانس بودم. تهران بودم و برای ارشد هم، کمابیش، بگویی نگویی، می‌خواندم. تفریحم این شده بود بروم در سایت‌های دانشگاه‌های خارجی چرخ بزنم ببینم چه خبر است. زمستان بود. می‌دانستم درب شمالی دانشگاه گلاسکو (احتمالاً همین که روحانی دانش‌آموخته‌اش است) به علت بارش سنگین برف تعطیل است. یک نوع فرار بود. اطمینانی بود که بدانم راه سومی هم هست. راه اول ادامه تحصیل بود، راه دوم خدمت بود، راه سوم اما روشن‌تر بود. از بچگی غربت را دوست می‌داشتم. گم شدن را دوست می‌داشتم. بهتر بگویم، بودن در جایی را دوست می‌داشتم که نتوانم درش گم بشوم. آدم در شهرهای غریب گم نمی‌شود. مثل آن که در پاریس. همکلاسی‌ها ده تا یکی قصد رفتن کرده بودند. لاقل آخرش این طور شد. یکی درمیان حرفش را می‌زدند، پای عمل که رسید به انگشتان دو دست هم نشد آن‌ها که رفتند. اما ‌آتشی درونم می‌سوخت و الو می‌گرفت. من مال اینجا نبودم. من مال هیچ «جا» نبودم. من دوست داشتم بروم. بروم و مال هیچ جا نباشم. در حرکت بودن را دوست داشتم. خیلی که عرصه بهم تنگ می‌شد، بهانه‌ای می‌تراشیدم، می‌نشستم عقب اتوبوس و ده یالا. وقتی می‌انداخت توی اتوبان، مثل خماری که مواد توی رگش زده باشند، نفس عمیقی می‌کشیدم می‌گفتم آخیش. یکی ایتالیا، یکی هند، یکی انگلیس، یکی آمریکا. چمی‌دانم. پدر می‌گفت تو اگر درس خوانی همینجا بخوان. مشکل من درس نبود. بودن بود. من نمی‌توانستم باشم. قرار نداشتم. حساب کرده بودم چهار سال دوره لیسانس تمام مسیرهایی که رفته بودم تقسیم بر چهارسال شده بود 25 کیلومتر بر ساعت. گویی با سرعت متوسط 25 کیلومتر بر ساعت کل چهارسال را در حرکت بودم.

کنکور مهندسی رتبه‌م بد شده بود و کنکور فلان رشته علوم پایه را 27 شده بودم. اگر شریف را می‌خواستم بزنم مصاحبه داشت. نمی‌دانستم ماجرا چیست. گفتم بروم تحقیق.

روی برد دانشگاه تهران دیدم نوشته‌اند:

فرصت مطالعاتی برای دانشجویان این رشته به فرانسه، که معدل بالا، بلد بودن زبان، رتبه خوب در کنکور و امثالهم اولویت را تعیین می‌کرد.

تازه تاسیس بود. من هم که عاشق زبان. گفتم امسال نخوانده رتبه‌ام این شده، یک سال دیگر می‌خوانم ببینم فلک چه زاید باز.

همزمان زبان فرانسه را هم شروع کرده بودم. خرداد 88 بود. نتایج کنکور آمده و نیامده با مخ رفتیم توی دیوار. مهر 88 شده بود. مملکت بوی خون می‌داد. رتبه‌م یک شده بود و بادی به غبغب و یک کتی راه می‌رفتم توی دانشگاه. رفتم سازمان ملی نخبگان بهر امیدی. چشم طمع داشتم بلکه از اجباری معافم کنند. دوست برادر امین معاف شده بود. سه چهارسال قبل. چه طور؟ برق شریف خوانده بود. کنکور آزاد رشته فیزیک دریا رتبه سه آورده بود. معافش کرده بودند. برادر امین هم برق شریف بود. بعدش رفته بود خواجه نصیر ارشد. بعدتر هم دکترا رفته بود کانادا. الگویی شده بود نزدیک و دم دست برای یادگیری رفتن. مذهبی بود. هیئت و مسجدش تهران به راه بود. می‌گفتند آنجا هم وضعیت همین است. مثال نقضی بود بر کسانی که دین و مذهب را مانع می‌کردند سر راه. مادرم مثلا. می‌گفت جوان مجرد به گناه می‌افتد در مملکت اجنبی. زن بگیر برو. حالا بیا ثابت کن لامذهب این‌جا مگر وضعمان بهتر است؟ پدر می‌گفت برای دکترا برو. این حرفها را سال قبلش می‌زدند. رفتم سازمان ملی نخبگان. گفتند قانون معافیت برای رتبه‌های برتر کنکور ارشد تا پارسال یا دوسال قبل بوده، برش داشته‌اند. گفتم حالا چه؟ گفت برو سازمان سنجش، شاید نامه‌ای دادند که شاید در استخدام در بعضی از سازمان‌ها به کارت بیاید. رفتم نامه را گرفتم، اما محض کاری کردن. و الّا که من کجا استخدام کجا. رفتم دانشگاه تهران اسم نوشتم، یک ماه گذاشتم بگذرد عادی شود فکر نکنند طرفی بسته بوده‌ام برای آن فرصت کوتاه مطالعاتی. گفتند کجای کاری عامو؟ مملکت وضعش این است! دفتر فرهنگی سفارتشان بسته شده. کلاهت را سفت بچسب باد نبرد.

کلاس فرانسه را می‌رفتم. هرکس در کلاس بهرامیدی داشت زبان می‌خواند. یکی می‌خواست برود کانادا اسکیل‌ورکر. یکی عاشق پاریس بود. یکی می‌خواست برود بلژیک ادامه تحصیل. هرکسی به نوعی. شبهای زمستان خیابان شریعتی، قلهک، یادآور کلاسهای سه ساعته فرانسه بود و هنوز هم که گذرم می‌افتد آن سمتها، دلتنگش می‌شوم.  

 

  • کع.حف

داستان رفتن- کات

دارم چند شماره از داستان رفتن را می‌نویسم. زیادتر که شد می‌گذارمش با هم بخوانیم. تا بعدها هم وقتی دلمان گرفت، یا سوال شد که چرا هجرت کردیم، برگردیم و بخوانیمش. البته، قصد کرده بودم بیشتر از بدی‌ها بنویسم. از ناخوشی‌ها و تلخی‌ها، که بعدها با خواندنش راحت‌تر با هجرت کنار بیایم. اما متوجه شدم ذهنم خودسانسور است. نمی‌گذارد همه چیز را بگویم. می‌ترسد انگار. می‌ترسم انگار. دوست دارم به خیلی‌ها فحش بدهم، کش‌دار، چارپاداری. اما دست و دلم نمی‌رود. اگر داستان هجرت را یک روایت حساب کنیم، شاید بهتر می‌بود اینجا را کات می‌زدم و می‌بردم اول داستان. فرمش را هم دایره‌ای یا نیم‌دایره‌ای می‌کردم. پنجشنبه روزی بود. نشسته بودم خواب آلود در دفتر. منشی رفته بود توی اتاق مدیرعامل بخوابد. خسته بود به گمانم، پی ام اس شاید. یا هر دو. به اسم کوچک صداش می‌کنم، اما این جا بهش می‌گویم منشی. گفت کاری داشتی پیغام بده، زنگ بزن، خبرم کن. ایمیلی با این عنوان آمد: ویزا ایز ردی. ترجمه: ویزا آماده است.

جایی می‌خواندم سندرمی وجود دارد. (سندرم؟ یا چیزی دیگر؟ نمی‌دانم). وقتی کسی کل تلاشش را معطوف رسیدن به هدفی می‌کند، وقتی ناگهان به آن می‌رسد جوری واپس‌زدگی، افسردگی، ناراحتی برایش به وجود می‌آید. مثل زنی که بچه‌ای می‌زاید. من چند سال منتظر این ایمیل بوده‌ام. تلاش‌ها کرده بودم، (نه که تلاش الزاماً چیز خوبی باشد. دوست داشتم معنای مثبت پس لایه‌های «تلاش» را ازش بزدایم.) بهتر است بگویم جان کنده بودم، یا مثلاً تقلا کرده بودم (؟) منظورم همچین چیزهایی است.

داد زدم و منشی را صدا کردم. آمد. چشمانش پر خواب بود. صفحه مانیتور را نشانش دادم گفتم بخوان. شاید تاییدی بیرونی می‌خواستم. می‌دانستم زیاد انگلیسی بلد نیست. به زور و غلط غولوط چند کلمه را هجی کرد. خودم بهش گفتم این یعنی فلان و آن یعنی بهمان. بعد ایمیل را براش معنی کردم. شاید برای اینکه نیاز داشتم یک صدا برایم این کار را بکند و من بشنوم. حتی اگر صدای خودم باشد. 
خیلی‌ها بودند که همیشه پیگیر اخبار من بودند. دوستان، رفقا، استادم، خاله، و... اکثراً اما سوال‌هایشان از جنس «این ترم چند واحد داری؟» بود. این که جواب من چه باشد برایشان چندان مهم نبود. فقط محض وقت‌گذرانی بود. دو یا سه نفر اما سوال کردنشان با بقیه فرق داشت. الی بود، خاله بود، دکتر بود. الی و خاله فقط می‌پرسیدند، کاری زیاد از دستشان بر نمی‌آمد، اما دکتر می‌پرسید، راهنمایی می‌کرد، راه حل پیش پا می‌گذاشت، هم‌دردی می‌کرد، امید می‌داد.

یک بار می‌خواستم برای فاطی چیزی بفرستم. دو جلد کتاب بود. برای دکتر هم. آدرس دکتر را داشتم. نمی‌خواستم از کسی آدرس بگیرم. گفتم به همین آدرسی که دارم می‌فرستم، دکتر که غافلگیر می‌شود، بعد برای فاطی هم که ببرد، او هم. فرستادم، رسید، برد. فاطی کتاب‌ها را خوانده بود. طبق معمول معرفیشان کرده بود و زیرش هم نوشته بود: «بوس از تو و پستچی». می‌خواستم بگویم مرا خود با تو چیزی در میان است. می‌خواستم بگویم آنجا چو پیک بسته قبا می‌فرستمت. برای بعضی چیزها محمل باید مناسب پیام باشد.

خبر که آمده بود ویزا ایز ردی، نمی‌دانستم چه کار بکنم. کمی روی صندلی می‌نشستم. بلند می‌شدم و راه می‌رفتم. بعد دوباره می‌نشستم. توانایی ایستادن نداشتم. انگار روغنی چگال درونم بوده باشد و رسوب کرده باشد، حالا با فشار باد خالیش کرده باشند. وزن تک تک مولکول‌های بدنم را روی زانوهایم احساس می‌کردم، آن هم روی دو تا استخوان. می‌خواستم به همه خبر بدهم، می‌خواستم جار بزنم، اما دلم نمی‌آمد. خبر برای خودم بود. باید بیشتر از دیگران پیش من می‌ماند، کمی نگهش می‌داشتم، لذتش را می‌بردم، بعد رونماییش می‌کردم. آن هم نه برای همه، آن هم نه به طور عادی.

حالم که سرجاش آمد، ایمیل را برای الی فوروارد کردم. گفتم بگذار در شرایطی مثل من قرار بگیرد. به خاله مانده بودم چطور بگویم. خاله انگلیسی نمی‌دانست که ایمیل را براش فوروارد کنم. ایران نبود. آن ساعت خواب بود. براش پیغام صوتی فرستادم. بین ما چیزی عجیب بود. هرگز سابقه نداشت براش صوت فرستاده باشم. از لحن جوابش حس کردم کمی هم ترسیده است. فکر کن صبح از خواب بیدار شوی، با صدای کسی مواجه شوی که هرگز به هم پیغام صوتی نفرستاده‌اید. شاید فکر کرده بود نکند برای کسی اتفاقی افتاده است.  

می‌خواستم به دکتر بگویم. تا آن موقع همه پیغام‌های نشد و نمی‌شود را در تلگرام برایش گفته بودم. می‌خواستم این بار چون پیغام فرق دارد، مدیومش هم فرق کند. اگر ایران بود، زنگ می‌زدم می‌پرسیدم که خانه هست یا نه و وقت آزاد دارد یا نه و حوصلۀ مهمان دارد یا نه. سوار ماشین می‌شدم، می‌رفتم سه‌باندی، از رنگارنگ شیرینی می‌خریدم، بعد می‌رفتم سر سیزدهم چند کیلو پاچینی می‌خریدم و با دو تا نوشابه می‌رفتم خانه‌اش. بغلش می‌کردم و دستانش را می‌بوسیدم. تا بداند چقدر ممنونش هستم. تا بداند به هوای اوست که زنده‌ام. تا بداند انگار عهدی نانوشته بین ما پابرجاست که در نبودش او را حاضر و ناظر می‌بینم. تا بداند وقتی کارهایی که یادم داده را نمی‌کنم، عذاب وجدان می‌گیرم. اما نبود. یاد فاطی افتادم. پیغامی دادم صوتی به فاطی، که دکتر را که دیدی، این پیام را بهش بده. می‌خواستم پیامم از جنس صدا باشد، از جنس آدم باشد. از محملی بهش برسد که با همیشه فرق کند. انقدر هیجان‌زده و از خودبیخود بودم خیلی جزئیات را نمی‌فهمیدم. بغض داشتم، گریه داشتم، اشکم می‌آمد، خوشحال بودم، همان قدر ناراحت هم. انگار رفته باشم خانۀ دکتر و فاطی هم باشد. خبر را بدهم و همگی جشن بگیریم. می‌خواستم انگار، هنوزباهم‌بودنمان را به رخ بکشم، فرار کنم از این که باید یک پیغام را هم به فاطی و هم به دکتر جدا جدا بدهم.

خواب می‌دیدم دکتر ناراحت نشسته روی کاناپه. کاناپه دراز خانه کتو. نیم‌رخش به من بود. انگار خواب هم نبودم، شاید چیزی بین خواب و بیداری. یک جور شهود، اشراق (؟) یا همچین چیزی. مثل همیشه که از دستم ناراحت می‌شود بود. کوتاه جواب می‌داد، روش را می‌کرد آن ور، یا حتی کمی لبخند الکی می‌زد. می‌خواستم بگویم «چیزم که هیچ چیز، فحشم بده عزیز، اگزوز خاورم، شیر سماورم».1 سر حرفمان باز شده بود. به رگبار حرفهاش بسته شده بودم. نمی‌توانستم جوابی بدهم. جواب‌ها ته وجودم غلت می‌خوردند و وقتی می‌خواستم بگیرمشان بیاورمشان بالا، سر می‌خوردند و می‌افتادند زمین.

دوست دارم بروم کنارش روی کاناپه بنشینم، بغلش کنم و بگویم ببخش دکتر. مثل همیشه ببخش. دستش را ببوسم و بگویم ببخش. همه حرفهات، دعواهات، فحش‌هات، همه را گران خریدارم. بکوب بر سرم که حقم بیشتر از این حرف‌هاست.

1: قسمتی از شعری از دکتر سید مهدی موسوی
 

 

  • کع.حف